دفترچه روزانه من



یکی از برنام های امسالم این است که این وبلاگ را منظم تر آپدیت کنم. البته «منظم تر» که نه؛ چون قبلا اصلا منظم نبود و هر چهار، پنج ماه یک بار پست می گذاشتم ولی امسال میخواهم حداقل هفته ای دو بار پست بگذارم. این یک دفتر یادداشت بسیار مفید محسوب میشود و همین الان هم که معدود پست های قبلی را میخوانم، حس و حال زمان نگارش آنها برایم کاملا روشن است.

امروز آخرین روز تعطیلات طولانی نوروز 98 است؛ البته من دو روز را سر کار رفتم و هرچند کار چندانی وجود نداشت؛ به هر حال کاملا از محیط کار دور نبودم. در این نوروز دو بار سفر رفتم؛ که اولی خیلی خوب بود و دومی تقریبا تنش زا بود؛ چون دیدار اقوامم رفته بود و بعضی رفتارهای امیر جلوی آنها برایم ناراحت کننده بود و در قطار بازگشت هم دعوای سنگینی کردیم. به هر حال گذشت و من تصمیم گرفته ام حتما رفتار امیر را تلافی کنم؛ چون تجربه نشان داده که امیر فقط وقتی متوجه رفتارهای زشت خودش میشود که دقیقا همان کار را مقابلش انجام دهی. 

ظهر روز سیزدهم برگشتیم به خانه. ناهاری که توی قطار داده بودند فاسد بود و چون مسافران اعتراض کردند موقع پیاده شدن، به هر نفر یک پرس غذا دادند که با خودمان ببریم. وقتی رسیدیم خانه غذاهایمان را خوردیم و بعد امیر رفت توی اتاق خوابید و من توی هال ماندم و کمی دراز کشیدم و از آنجا که خوابیدن در روز، برای من یک امر غیرممکن است اصلا خوابم نبرد و کمی تلویزیون دیدم و رمان خواندم. شب هم امیر برای خودش ناگت سرخ کرد و من هم بقیه غذای ظهرم را خوردم.

روز چهاردهم، صبح امیر رفت بیرون و گفت کلاس دارد. من هم توی خانه بودم و کمی رمان خواندم و استراحت کردم. سه گانه دوقلوها از آگاتا کریستوف را شروع کرده بودم و مشغول خواندن آن بودم. به هیچ وجه هم حوصله آشپزی و انجام کارهای خانه را نداشتم و فکر کردم امیر برای ناهار خانه نمی آید. حدود ساعت یک زنگ زد که دارم می آیم خانه و من گفتم ناهار نداریم و قرار شد برویم بیرون ساندویچ بخوریم. رفتیم و از فست فود قلعه، ساندویچ خریدیم و برگشتیم توی خانه خوردیم. بعد امیر دوباره رفت خوابید و من هم بیدار بودم و خندوانه دیدم و رمان خواندم. امیر که بیدار شد حمام رفتم و غسل کردم و وقتی از حمام درآمدم، سریال شبکه سه را دیدیم و بعد هم دورهمی و خندوانه و .

روز پانزدهم، امین توی خانه ماند و شروع کرد به درس خواندن. من کمی دلم گرفته بود و رفتم بیرون برای پیاده روی. تا شهر کتاب نزدیک خانه مان رفتم و کتاب جای خالی سلوچ را خریدم. چون روز قبل سه گانه دوقلوها را تمام کرده بودم و میخواستم کلیدر را شروع کنم ولی با خودم گفتم قبلش جای خالی سلوچ را بخوانم تا با نثر دولت آبادی اشنا شوم و وسط کلیدر، کتاب را رها نکنم. البته خیلی هم دنبال یک سررسید خوب گشتم ولی پیدا نکردم و حدود ساعت یازده برگشتم خانه و برای نهار، خورشت بادمجان درست کردم . بعد از ناهار، کمی دراز کشیدم و خواندن کتاب را شروع کردم. امیر بعدازظهر رفت دوچرخ سواری و وقتی برگشت، آماده شدیم برای سینما. بلیط فیلم متری شیش و نیم را گرفته بودیم. فیلم خوبی بود ولی کمی تلخ و سیاه بود و صحنه های مشمئزکننده داشت و در بعضی صحنه ها، من کاملا چشمهایم را بستم؛ چون با دیدن صحنه های خشن خیلی به هم میریزم؛ مثلا صحنه اعدام را اصلا ندیدم.

بعد از فیلم، کنار سینما شام خوردیم. من پیتزا سفارش دادم و امیر سوخاری سفارش داد. اولین بار بود که این فست خود را امتحان کردیم ولی خیلی خوب بود و به لیست محبوبها اضافه شد. 

از سینما که برگشتیم، کمی تلویزیون دیدیم و من زود خوابیدم و در اقدامی شگفت انگیز تا نه و نیم صبح خواب بودم. الان هم امیر دارد کارهای پایان نامه اش را انجام می دهد و من هم پای لپ تاپ هستم و بعد از نوشتن این پست، اصلاحات پایان نامه ام را انجام خواهم داد. 


کلافه و مستأصل و خسته ام. ولی قاعدتا نباید اینطوری باشم. چهار فصل از رساله تمام شده و مطالب فصل آخر هم تقریباً آماده است ولی یکهو از امروز حالم بد شد. کمی استرس دارم که آیا میتوانم تا پایان این ترم یعنی تا بهمن مطالب را نهایی کنم یا نه. نشستم یک چک لیست هم از کارهای باقیمانده تنظیم کردم تا ذهنم آرام شود ولی همچنان مضطرب و نگرانم.

حدسهایی میزنم که چرا این نگرانی امروز شروع شد. درواقع امروز خیلی هم روز خوبی بود. ساعت 12 با استاد قرار داشتم و صبح هم کمی به کارهای شخصی رسیدم؛ مثلا رفتم بانک و . و حدود ساعت 10 دانشگاه بودم. حتی سوالی هم از آموزش داشتم که بهترین جواب را گرفتم و استرسی را که از قبل در ذهن داشتم از بین برد. حتی رفتم کتابخانه دانشکده و یکهو یک حس آرامش خوبی سراغم آمد. یاد اسفند سال 1393 افتادم. یعنی زمانی که پایان نامه ارشد رو به اتمام بود و فقط یک سری جداول نهایی باقی مانده بود و زندگی عشقی هم داشت به عالیترین شکل سپری میشد و من بعد از یک قرار عاشقانه آمده بودم کتابخانه تا فایلها را مرتب کنم. چقدر آن روزها همه چیز شیرین بود. واقعا شیرین. یعنی الان که یاد آن روزها می افتم دهنم شیرین میشود. خلاصه اینکه حتی امروز قبل از ملاقات با استاد، همان حس سراغم آمد و حالم خیلی خوب شد ولی استادم گند زد به احساسات من.

البته نه اینکه ایراد گرفته باشد یا چیز دیگری، بلکه اولا قرار را انداخت به ساعت یک و من کلی معطل شدم و بعد هم من از یک رفتم دفترش و تا ساعت یک و نیم معطل بودم و هی منشی گفت مهمان دارد و این حرفها. بعد که مهمانش آمد بیرون دیدم یکی از بچه های ارشد بوده. بهم برخورد از دو جهت: اول اینکه وقت ملاقات من را به کس دیگری داد و دوم اینکه من وقتی اتاقش میروم نهایتا یک ربع کارم طول میکشد ولی گویا با دیگران خیلی مفصل حرف میزند. بعد هم رفتم اتاقش و کلا احساس میکند اصلا آدم را درک نمیکند. این رفتارش خیلی آزاردهنده ست. دقیقا میبیند من دارم شبانه روزی تلاش میکنم تا این ترم دفاع کنم ولی یکهو میگوید بیا در باره فلان چیز بیربط مقاله بنویس. حالا من هم آدم تعارفی هستم و نمیتوانم نه بگویم. در حالی که همیشه دیده ام بقیه چه راحت با استادها حرف میزنند.

مثلا این آقا امروز حدود دو ساعت مرا معطل کرد. در حالی که به وضوح به یاد دارم، یک بار من پیشش بودم و یکهو گفت خانم فلانی (همان خانمی که امروز توی اتاقش بود) را ندیدی؟ گفتم چند دقیقه پیش رفت خانه. بعد این آقای استاد کلی مضطرب شد و به آن خانم زنگ زد که برگردد. نگو باهم قرار ملاقاتی داشتند و آن خانم هم که دیده استاد دیر آمده رفته بود. حالا من دو ساعت بیخودی معطل بودم. کاش میتوانستم حرف دلم را بهش بگویم. ولی فقط دارم تحمل میکنم تا دفاع کنم. چون اصلا آدم منطقی نیست که بتوان ازش انتقاد کرد.

خدایا کمک کن من این ترم دفاع کنم

خدایا کمک کن این مقاله زورکی از سرم باز بشه.

خدایا کمک کن استادم من رو درک کنه. 


از شنبه درگیر سرماخوردگی شده ام. البته انگار سرماخوردگی نیست و فقط یک جور عفونت دستگاه تنفسی است. شنبه رفتم اداره و حالم خیلی خوب نبود,. موقع برگشتن رفتم دنبال امیر تا باهم برگردیم خونه چون اصلا توان رانندگی نداشتم,. تا رسیدیم خونه امیر موند توی پارکینگ و من رفتم بالا دفترچه بیمه ام رو برداشتم و رفتیم کلینیک دم خونمون. رفتم پیش دکتر عمومی و گفت حالت خوبه و گلوت هم چرکی نیست و یه سری قرص داد و به درخواست خودم یه روز استراحت نوشت. واسه همین یکشنبه خونه موندم.

ولی حالم مدام داشت بدتر میشد. دیگه یکشنبه شب از شدت گلودرد رو به موت بودم و به زور ژلوفن تونستم یک ساعت بخوابم. روز دوشنبه لستعلاجی نداشتم و مرخصیهای خودمم تموم شده بود ولی واقعا له بودم و نرفتم سر کار. تصمیم گرفتم برم پیش متخصص. دیگه دوشنبه صبح زنگ زدم به همون کلینیکه و گفت ساعت ده و نیم دکتر میاد. دیگه یه چیزی خوردم و رفتم اونجا و دکتر معاینه کرد و گفت گلوت پر از چرکه و دکتر قبلی اشتباه تشخیص داده و دیگه چرک خشک کن و اینا داد. تا سوم آبان هم استراحت داد. 

اومدم خونه و داروها رو خوردم و واقعا حالم بهتر شد. من نمیدونم یعنی پزشک عمومی در حد درمان سرماخوردگی هم توان نداره؟ 

الان سه روزه که سر کار نرفتم ولی فردا رو میرم و میدونم فردا روز سخت و پرکاری هم خواهد بود. 

راستی امروز تولدم هم هست. از چند وقت قبل میخواستم روز تولدم خودمو به یه کافه خفن دعوت کنم ولی نشد دیگه. 


حس سرماخوردگی دارم. گلوم انگار خشک شده و دلم میخواد مدام یه چیزی بنوشم تا گلوم از حالت خشکی دربیاد. همین الان هم یه لیوان چای کنار دستمه. تصمیم گرفتم امروز کمی به خودم برسم، برای ناهار، چیزی بین سوپ و عدسی درست کردم و برای شام هم میخوام کباب تابه ای با برنج قهوه ای بپزم و احتمالا برای ناهار فردا هم با خودم ببرم اداره.

امیر امروز کلا نبود. یعنی وسط روز اومد و یه چرخی تو خونه زد و یه کمی خوابید و بعد هم یه کمی به من گیر داد و می گفت تو بو میدی و من واسه همین سمتت نمیام!!!!! تو دلم گفتم به درک. الان هم رفته به اصطلاح جلسه کاری. عصر جمعه جلسه کاری!!!! تازه این که خوبه. یادمه پارسال دم عید یعنی شب عید مثلا ساعت نه شب رفته بود جلسه!!!!!!

بگذریم، اینم زندگی ماست دیگه. فقط روزی صدبار خدا رو شکر میکنم که سر کار میرم و درآمدم خوبه و دستم توی جیب خودمه وگرنه باید چه خفتی جلوش میکشیدم. 

اوضاع رساله هم بد نیست. دارم تمااااام تلاشمو میکنم که دیگه تا بهمن دفاع کنم. چهارشنبه هم رفتم پیش استادم و میگفت که کتابمون رو داده دست ناشر و کلی از کارم تعریف کردم. کلی شارژ بودم روز چهارشنبه.

دلم میخواست یه کمی جون داشتم خونه رو تمیز میکردم ولی خیلی بیحالم. حالا میخوام برم حموم، شاید حموم روبشویم. بعد هم میخوام بیام نماز بخونم و بعدش هم شام بپزم و هم فیلم «خجالت نکش» رو ببینم. مامانم میگفت خیلی قشنگ و خنده داره. شاید حال و هوام عوض شد.

خوشحالم که فردا میرم سر کار. فکر کنم من تنها آدمی هستم که آخر هفته ها رو دوست ندارم. 

راستش خیلی پراکنده نوشتم. چون چند ماه ننوشتم و رشته کلام دستم نیست. فقط خواستم بعد از مدتها آپ کرده باشم. 


دقت کردم که من عموما آخر هفته ها توی وبلاگ مطلب میذارم. دلیلش هم اینه که آخر هفته ها پای لپ تاپ کار میکنم ولی روزهای هفته که از سرکار برمیگردم خونه تقریبا سراغ لپ تاپ نمیرم. 

دیروز رفتیم شهروند برای خرید. بعدش هم اومدم خونه و خریدها رو جابجا کردم. من عاشق این کارم. خیلی حس خوبی داره برام. بعدش هم کمی نشستم و برای شام یک کمی برنج پختم و با مرغ و قیمه ای که از قبل داشتیم خوردیم. یک قسمت از شهرزاد رو هم دیدم. شب هم حدود یازده خوابیدم. 

صبح امیر می خواست بره کتابخونه ولی بیدار شدم و دیدم که نرفته. دیگه صبحانه خوردیم و نشستیم پای کارامون. در حین کار هم قرمه سبزی پختم و بعد از نوشتن این پست میرم ناهار بخورم.

امروز از صبح نشستم پای گزارشی که باید این هفته ارائه بدم. خوب شده به نظرم. ولی کلا این روزا خیلی بیقرار و بی نظم و آشفته ام. میدونم که به خاطر معلق بودن مأموریته که نمیتونم درست برنامه ریزی کنم ولی خب باید یاد بگیرم که در این شرایط بتونم منظم و دقیق عمل کنم. حالا بعد از برگشت از این مأموریت، البته اگه برم میخوام یه برنامه هایی برای خودم بچینم. میخوام یه سری کتاب در باره نظم ذهنی و نظم بیرونی بخونم ببینم تأثیری میذاره یا نه. توی زندگیم به یه اصلی که رسیده ام اینه که هیچ چیزی مثل نظم بازدهی کار منو بالا نمیبره. 

دلم میخواست امروز بریم سینما و فیلم دارکوب رو ببینیم ولی امیر دیجی کالا هارد سفارش داده و امروز عصر میارن. اینه که دیگه موندیم خونه

جنگ و صلح خوانی هم اوضاع خوشی نداره. تا آخر جلد دو خوندم . بعد از مأموریت سراغ اونم میرم. 


تقریبا از اواخر اردیبهشت تا همین الان درگیر یک کار بسیار پراسترس شده ام. توی اداره هم انگار فقط من حضور دارم. رییس به جای اینکه تقسیم کار کنه، تمام کارها رو به من حواله میده. فقط دارم لحظه شماری میکنم که دو هفته دیگه این کار تموم بشه و یه نفسی بکشم. میخوام بعدش چند روزی سفر برم تبریز.

این فشار زیاد کاری باعث شد کارهای رساله هم عقب بیفته و مدام از ددلاینهام جا بمونم و حالم بد بشه. از اون طرف برای این کار باید یک ماموریت چهار روزه برم که هنوز رو هواست و نمیتونم درست برنامه ریزی کنم. کلا اوضاع قمر در عقربی شده.

دلم میخواد یه زن خانه دار با یه زندگی آروم باشم. چندتا از این مدل زنها رو توی اینستاگرام فالو میکنم و گاهی وسط روز توی اداره پستاشون رو میبینم و خودم رو جاشون میذارم. چه خوبه که زندگی آدم اینقدر ساده و آروم باشه' هرچند که میدونم من طاقت اونجور زندگی کردن رو ندارم و اساسا آدم خونه نیستم ولی گاهی فکرش حس خوبی بهم میده.

در حال حاضر تنها خوشحالیم بازی امشب ایران و پرتغاله. دو ساعتی سرگرم میشیم. واقعا هم برد یا باخت ایران برام مهم نیست.

الان هم پاشم امیر رو راهی کنم بره شام و تنقلات بخره


روز جمعه هم به خواندن جای خالی سلوچ گذشت و کمی از اصلاحات پایان نامه را هم انجام دادم. البته لپ تاپم هنگ کرد و کلی معطل شدم. ناهار هم نپختم؛ چون از قبل هم پیتزا داشتیم و هم خورشت بادمجان. خودم دو تکه پیتزا خوردم و امیر هم بقیه پیتزاها و سوخاری ها را. از صبح لوبیا چیتی خیس کرده بودم تا برای شب خوراک لوبیا بپزم. حدود ساعت پنج بعدازظهر ریختم توی قابلمه و ساعت هشت بعد از نماز آماده شده بود و خوشمزه هم بود.

بعدازظهر امیر مشغول دیدن فوتبال شد و من هم فیلم غذا, عشق، دعا را دانلود کردم. هم تعریف این فیلم را شنیده بودم و هم کلا از جولیا رابرتز خوشم می آید. فیلمش خیلی طولانی بود و فقط فرصت شد یک تکه اش را ببینم. خوب بود؛ حس آرامش خوبی بهم داد. بعد هم کمی سریال دیدم و رفتیم که بخوابیم که یکهو دیدم امیر با موبایل رفت توی دستشویی و بعد هم که بیرون آمد گفت میخواهم بروم بیرون قدم بزنم چون هوا خیلی خوبه!!! ساعت یازده شب بود و من دعوا کردم که من را بدخواب میکنی ولی اهمیت نداد و رفت و وقتی برگشت کاملا بدخواب شدم. مثلا میخواستم روز اول بعد از تعطیلات را با نشاط سر کار بروم.

واقعا کارهای امیر برایم غیرقابل تحمل شده و احساس میکنم افسردگی گرفته ام. اصلا نمیدانم چه کار باید بکنم و فقط از خدا میخواهم که زندگیم را نجات دهد. هرچند امیدی ندارم.

روز شنبه اولین روز کاری رسمی بود. صبح کمی زودتر بیدار شدم و قهوه برای خودم درست کردم و در حال خوردن قهوه، لباس پوشیدم و آمدم اداره. واقعا خوشحال بودم که دوباره کار شروع شده؛ چون من تنها تفریحم همین سر کار آمدن است و از طرف دیگر، این عید هم برای من خیلی سخت گذشت به خصوص با رفتارهایی که امیر در مشهد نشان داد و دل من را خون کرد.

اداره بیشتر به تبریک عید گذشت و کار خاصی نداشتیم. البته من هم باید اتاقم را با یکی دیگر از همکارها عوض کنم؛ چون او با هم اتاقی اش دچار مشکل شده و دیگر نمیتوانند باهم باشند. حالا رئیس من را گیر آورده که جایم را عوض کنم. من توی اتاق خودم خیلی راحت بودم و هم اتاقی ام واقعا خانم خوبی بود و هیچ مشکل خاصی باهم نداشتیم؛ ولی به هر حال مجبورم که این کار را بکنم. دیروز بیشتر وقت را درگیر جابجایی بودم و تقریبا همه وسایل منتقل شد و فقط نصب سیستم ها مانده که به روز بعد موکول شد.

از آنجا که در طول تعطیلات خیلی خوردم و چاق شده ام؛ تصمیم داشتم سه روز اول را رژیم سختی بگیرم برای همین ناهار نخوردم و فقط شیر و میوه خوردم ولی متاسفانه چون روز اول بود؛ چند بار شیرینی آوردند و من هم خوردم و نتوانستم مقاومت کنم؛ یک ساعت آخر هم دیدار نوروزی رئیس اصلی بود و آنجا هم شیرینی و چای دادند و من هم نه نگفتم.

دیروز خیابانها خیلی خلوت بود و حدودا در عرض چهل و پنج دقیقه رسیدم خانه. تصمیم داشتم پیاده تا انقلاب بروم تا سررسید بخرم. امسال هیچکس به من سررسید نداد و چند بار هم که برای خریدش رفتم؛ چیز خوبی پیدا نکردم برای همین رفتم انقلاب. البته بیشتر هدفم پیاده روی بود. تا رسیدم خانه، تکرار خندوانه شروع شده بود و کمی دیدم و یک کمی از خوراک لوبیایی را که مانده بود خوردم. خیلی خسته بودم و داشتم از تصمیم برای رفتن به انقلاب منصرف میشدم ولی دوباره همت کردم و رفتم. به انقلاب که رسیدم باران گرفت البته خیلی تند و شدید نبود. ولی کلا خیلی حوصله نداشتم و مثلا میخواستم بروم و کتابهای انگلیسی را ببینم که منصرف شدم و فقط یک سررسید خریدم و با تاکسی به خانه برگشتم.

وقتی برگشتم امیر خانه بود. تا رسیدم ظرفها را شستم و بعد نماز خواندم و واقعا خسته و له بودم. این تعطیلات طولانی باعث شده که عادت کار کردن از سرم بیفتد و زود خسته شوم ولی خب کم کم درست میشود. امیر رفت میوه و شیر خرید. من کمی توت فرنگی و خیار و پسته و یک لیوان شیر خوردم و سریال دیدیم و حدود ساعت ده خوابیدم؛ در واقع از خستگی بیهوش شدم.

امروز هم زودتر رسیدم اداره و همینطور علاف و بلاتکلیف بودم تا حوالی ساعت ده که سیستمها هم نصب شد و من به اتاق جدید رفتم. هم اتاقی جدیدم امروز نبود. کلا آدم بدی به نظر نمیرسد و این تغییر اتاق از جهت تنوع هم چندان برایم بد نشد.

امروز اعصابم بابت امور خانه به هم ریخته بود و نتوانستم رژیم را حفظ کنم و برای ناهار با همکارها رفتم رستوران اداره و خورش قیمه خوردم. البته سعی کردم کمتر برنج بخورم.

کلا احساس میکنم بعد از عید خیابانها خلوت تر شده و من هم امروز و هم دیروز زودتر از همیشه به خانه رسیدم و فقط در اتوبان کردستان کمی ترافیک بود. از وقتی هم که رسیده ام، دوش گرفته ام و لوبیا سبز را روی گاز گذاشته ام تا بپزد که برای شام استانبولی درست کنم. الان هم میخواهم بروم سر خواندن جای خالی سلوچ.

  


دوشنبه در اتاق جدید مستقر شدم و چون شب قبلش استرس تسویه حساب با دانشگاه گرفته بودم، از همان اول وقت نشستم پای اصلاحات رساله و تا حد خوبی کارم جلو رفت. حدود ساعت ده، در اتاق را قفل کردم و رفتم بایگانی. حدودا یک ساعت کارم توی بایگانی طول کشید و وقتی برگشتم دیدم در اتاق بازه و فهمیدم هم اتاقی جدیدم اومده. دیگه روبوسی کردیم و سال نو رو تبریک گفتیم و از اونجا که اهل یکی از شهرهای سیل زده است کمی راجع به خسارتهای سیل گفت. بعد هم سر دردلش باز شد و گفت همکار قبلی چقدر اذیتش کرده و چقدر فشار روانی رو پارسال تحمل کرده. حالا امیدوارم باهم بسازیم چون واقعا آدم همکار را از خانواده اش بیشتر میبیند و فشار محیط کار را هیچ جوره نمیشود تحمل کرد.

برای ناهار دو تا تخم مرغ آبپز آورده بودم که خوردم و بعد هم رفتم نماز. بعد از نماز هم مشغول کارها شدم و چون رئیس رفته بود؛ خیلی از پیگیریها نصفه ماند. از اداره که راه افتادم، حس کردم خیابانها شلوغتر از دو روز قبل شده و حدودا بیست دقیقه دیرتر از دو روز قبل رسیدم خونه. هرچند کلا ترافیک از قبل عید خیلی کمتر شده. وقتی رسیدم یک بشقاب پر لوبیا پلو خوردم. مثلا میخواستم رژیم بگیرم ولی نمیدونم چرا بعد از تعطیلات اینقدر ضعیف شده ام. هم خیلی گرسنه میشم و هم خیلی زود خسته میشم. یعنی با ابنکه وقتی میرسم خونه هنوز هوا روشنه دلم میخواد بخوابم و کاملا بیحالم. تصمیم دارم با خودم راه بیام و به خودم فشار نیارم چون کمتر از یک ماه دیگه ماه رمضونه و نمیخوام کم بیارم.

وقتی رسیدم خونه تصمیم داشتم برم برای کلاس یوگا لباس بخرم. کلاس یوگا رو پارسال هم میرفتم ولی خورد به مأموریت و دفاع رساله و هزار تا کار دیگه و نصفه ولش کردم. یعنی شهریه کامل ترم جدیدش رو دادم ولی نرفتم. حالا دوباره ثبت نام کرده ام و از چهارشنبه شروع میشه. لباسهامو البته از سال پیش داشتم ولی خواستم برای انگیزه گرفتن یه لباس جدید بخرم. یه تیشرت سفید ساده گرفتم که روش با رنگ قرمز نوشته شده love.

تا مرکز خرید پیاده رفتم ولی موقع برگشتن دیدم اصلا حال ندارم و از اونجا که اصلا نمیخوام به خودم فشار بیارم با تاکسی برگشتم خونه. تا رسیدم نماز خوندم و ظرفا رو شستم و یک کمی جمع و جور کردم و بعدش نشستم پای خوندن جای خالی سلوچ. خیلی دوستش دارم و خوندنش بهم آرامش میده.

وسط خوندن دیدم باز هم گرسنه ام و رفتم دو تا لقمه بزرگ نون و پنیر و گردو خوردم و از اونجا که باز هم سیر نشدم!!!! یک بسته چوب شور هم خوردم. فکر میکنم این گرسنگیها به خاطرخستگی روحمه. این روزا خیلی ناراحت و ضعیفم و حس میکنم واسه همینه که هی گرسنه میشم.

امیر ساعت نه و نیم پیام داد که تازه داره راه میفته بیاد. منم تا حدود ده بیدار بودم و بعدش خوابیدم. امیر که اومد گیج خواب بودم و فقط صدای در رو متوجه شدم.

امروز هم توی اداره اتفاق خاصی نیفتاد و کارهای معمول رو انجام دادم و بخشی از مطالب کتابم رو نوشتم. بعدش یک مطلب جالب پیدا کردم که برای استادم فرستادم و گفت بیا راجع بهش مقاله بنویسیم. البته موضوعش خیلی باحاله و خودمم علاقه دارم؛ هرچند الان سرم زیادی شلوغه. راستی یکی از اتفاقات خوب امروز این بود که یک کمی فرانسه خوندم و بالاخره بعد از چند روز که هی توی برنامه ام مینوشتم و انجام نمیشد، انجامش دادم و دیدم که متأسفانه چقدر فرانسه رو فراموش کردم. حالا فعلا در برنامه ام دارم که هفته ای دو روز بخونم.

توی اداره ناهار جوجه کباب خوردم و بعد از ناهار، با دو تا از همکارا رفتیم و توی محوطه قدم زدیم و بعدش دیگه برگشتم سر ادامه کارها.

الان هم تازه رسیدم خونه و عدس رو گذاشتم روی گاز تا عدسی بپزم برای شام خودم. بعد از نوشتن این پست میخوام کمی خونه رو جمع و جور کنم و برم یه نسکافه درست کنم و اشتراک فیلیمو رو تمدید کنم و قسمت جدید نهنگ آبی رو ببینم و بعدش هم ادامه جای خالی سلوچ رو بخونم. 


شنبه شب سر شام با امیر حرف زدم. سعی کردم آروم و ملایم باهاش حرف بزنم ولی خب همونطوری که حدس میزدم پرخاش کرد. منم اهمیت ندادم و بحث رو تموم کردم. آخرش اومد گفت یک ماه بهش فرصت بدم. چاره ای نیست. بهش فرصت میدم.

یکشنبه تا ظهر رئیسمون نبود و خیلی خوب شد؛ چون دل و دماغ کار کردن و به ویژه، حرف زدن نداشتم. درگیر کارهای کتابم شدم و کارم کمی جلو رفت. نزدیک ظهر زنگ زدم به مسئول تایپ و تکثیر دانشکده که بپرسم صحافیها آماده شده یا نه که کلی تند جواب داد که مگه نگفتم چند روز طول میکشه. در حالی که واقعا نگفته بود؛ بنابراین برخلاف تصورم، کار تسویه حساب به این زودی ها هم تموم نمیشه.

برای ناهار، قرمه سبزی برده بودم اداره که رفتم غذاخوری و با همکارها خوردیم و بعدش رفتم نماز. این روزها فشارهای روحی زیادی که تحمل میکنم باعث شده که بیشتر خدا رو صدا بزنم تا بتونم آرامش بگیرم. امسال اولین سالیه که از نزدیک شدن ماه رمضان خوشحالم. همیشه یه جورایی سخت بود ولی الان واقعا نیاز دارم که درگیر روزه داری بشم. خدا رو شکر که هنوز مزه عبادت رو حس میکنم.

مشاور برای خرداد بهم دوباره بهم وقت داده بود. ولی چون خرداد به احتمال زیاد باید برم مأموریت، زنگ زدم به منشی و وقت رو گذاشتم برای نیمه اردیبهشت. پیش پرداخت هم دادم که کنسل نشه

رئیسمون حدود ساعت سه اومد اداره و تا رسید منو صدا زد و چندتا کار اورژانسی به من داد. منم سریع انجام دادم و خدا رو شکر، تونستم ساعت چهار بیام بیرون از اداره. وقتی رسیدم خونه یه لیوان شیر خوردم و بعدش کمی عدسی پختم. متاسفانه اصلا حوصله کتاب خوندن نداشتم و به جاش کلی بیخودی توی اینستا چرخیدم و کمی کارهای خونه رو انجام دادم و آشپزخونه رو جمع و جور کردم.

بعد از نماز، روی فیلیمو مستند صفر تا سکو رو دیدم. خیلی قشنگ و تاثیرگذار بود. من کلا عاشق آدمهای سختکوش و تلاشگر هستم و این فیلم هم راجع به سه خواهر ورزشکاره که با سختی زیاد، پیشرفت میکنن. یه تیکه از آخرای فیلم، مادرشون شروع میکنه به خوندن یه شعر محلی. تیکه اولش این بود: «شبا گریه کنم روزا بخندم» بغضم گرفت.

امروز صبح میخواستم ماشین نبرم که اگه خبر دادن صحافیها آماده شده از اداره برم دانشگاه. اطراف انقلاب طرحه و معمولا خیابونهای دور و برش که طرح نیست جای پارک کمی داره و همون جاها هم صبح پر میشه. ولی دیدم حال و حوصله اسنپ ندارم و ماشین رو برداشتم و با خودم گفتم فوقش اگه طرف زنگ زد با ماشین برمیگردم و یه جوری جای پارک پیدا میکنم یا دیگه تهش اینه که وارد طرح میشم و جریمه میشم. البته چه خوب شد ماشین بردم چون طرف زنگ نزد و بیخودی علاف اسنپ نشدم.

حدود ساعت ده، از اتاق رییس برگشته بودم که دیدم هزارتا پیام روی واتساپ برام اومده. دیدم مامانمه که پیامای خواهرم رو برام فوروارد کرده. سریع یه نگاهی انداختم و فهمیدم یه خبر بدی شده و سریع زنگ زدم به مامانم. خواهرم دیشب زنگ زده به مامانم و کلی از مشکلاتش گفته و گریه کرده. مشکلاتی که واقعا آدم از شنیدنش شاخ درمیاره. البته من کلا برخلاف تمامی اهل خانواده، حس مثبتی به شوهرش و خانواده شوهرش نداشتم و تا حالا پیش نیومده که حس من نسبت به کسی اشتباه باشه.

نیم ساعتی با مامانم حرف زدم و سعی کردم آرومش کنم؛ هرچند خودم داشتم آتیش میگرفتم. این خواهرم خیلی مظلومه و من خیلی سعی میکنم هواشو داشته باشم. البته از من بزرگتره ولی من حس خاصی بهش دارم. اینقدر اعصابم خورد شد که گردن درد گرفتم و هنوز هم کمی درد دارم.

دیگه سعی کردم خودمو با کار سرگرم کنم. ناهار رو هم توی اتاق خوردم و بعدش رفتم نماز جماعت. بعد از نماز هم ادامه کارها تا اینکه برگشتم خونه.

قبل از اینکه از اداره راه بیفتم خبر گرفتم و گفت که صحافیها آماده است. حالا فردا احتمالا نمیرم سر کار و میرم دانشگاه و امیدوارم همه باشن و کارهام انجام بشه.

تا رسیدم خونه، یه کمی عدسی خوردم و بعدش کمی با استادم چت کردم و رفتم حموم. میخواستم ماهی بیرون بذارم تا امشب بپزم ولی چون فردا اداره نمیرم و نیازی نیست ناهار ببرم منصرف شدم.

الان هم میخوام برم یه کمی روی کتابم کار کنم؛ چون احتمالا فردا استاد رو میبینم و باید چندتا سوال ازش بپرسم و باید یه چیزایی رو چک کنم. بعدش هم جای خالی سلوچ میخونم


چهارشنبه صبح جلسه داشتیم که من نرفتم. البته بعدش فهمیدم خدا رو شکر رئیس اصلی هم نبوده و چیزی رو از دست ندادم. برای ناهار رفتم رستوران اداره و اونجا با چندتا از همکارا حرف رژیم غذایی و این جور چیزا بود. یه همکاری دارم که در واقع هم‌اتاقی قبلیم بوده و می‌گفت رفته پیش یه دکتر تغذیه که خیلی مطبش باکلاس و شلوغ بوده. بعد با خودش گفته باید حتما ویزیتش خیلی گرون باشه و وقتی از منشی دکتر پرسیده هزینه ویزیت چقدره؛ منشی گفته که جلسه اول رایگانه. اینم با خیال راحت رفته پیش دکتر و ازش رژیم گرفته. بعد که داشته میومده بیرون ازش پونصد تومن به عنوان ویزیت گرفتن. یعنی چقدر یه نفر میتونه باشه. کلا من به عموم دکترهای پوست، تغذیه، فروشندگان داروخانه‌ها و آرایشگرها اعتماد ندارم. چون الان این چیزا خیلی روی بورسه و اونا هم حسابی آدمها رو تیغ میزنن. خودم قبل از عید رفته بودم داروخونه که ضدآفتاب بخرم. بعد این فروشنده داروخانه کلی روی پوستم ایراد گذاشت و آخرش گفت این ماسک رو دارم که معجزه میکنه و فلان. قیمت ماسک هم هشتصد تومن بود. منم گول خوردم و خریدمش و استفاده کردم ولی مطلقا هیچ تأثیری نداشت. این چیزا این روزا زیاد شده. حالا این همکارم میخواد از دکتره شکایت کنه.

بعدازظهر چهارشنبه کلاس یوگا داشتم. مربیمون عوض شده و خیلی ازش انرژی مثبت گرفتم. هرچند که این چند ماه وقفه ای که افتاده باعث شده حرکتها برام سخت شده و همین الان که دارم مینویسم تمام دستم درد میکنه و عضلاتش گرفته.

بعد از کلاس یوگا پیاده برگشتم خونه. نزدیک اذان بود و چون دیدم خیلی خسته ام و اگه برم خونه دیگه حال ندارم از جام بلند شم، رفتم یه مسجد توی مسیر و نماز جماعت خوندم.مسجد به طرز وحشتناکی شلوغ بود و من به سختی یه جا پیداکردم. البته سالنش هم خیلی کوچیک بود. بعد که داشتم درمیومدم، دیدم سالن اصلی مسجد طبقه بالا بوده و خیلی هم بزرگ و خلوت بوده و من بیخودی اون همه فشار رو تحمل کردم. البته من فقط نماز مغرب رو با جماعت خوندم و عشا رو خودم زودتر خوندم و بیرون اومدم.

رسیدم خونه و عدسی خوردم و کمی تی وی دیدم و بعدش از خستگی بیهوش شدم.

پنجشنبه صبح که بیدار شدم امیر رفته بود سر کار. من هم یک اسپرسو درست کردم و مشغول انجام اصلاحات رساله شدم. همزمان مرغ هم بیرون گذاشتم تا یخش آب شود. حدودا دو ساعتی روی رساله کار کردم و بالاخره کار تموم شد و فایلهای نهایی رو روی فلش ریختم تا شنبه ببرم برای صحافی. در حین کار، مرغ هم پختم و کمی برنج هم برای امیر گذاشتم. البته نمیدونستم امیر برای ناهار میاد یا نه ولی به هرحال غذا رو پختم تا برای شامش بذارم. بعد نماز خوندم و رفتم روی تخت شروع کردم به خوندن جای خالی سلوچ و کم کم چشام گرم شد و خوابیدم. فکر کنم ده دقیقه خوابیدم که امیر اومد. اینقدر خسته بودم و خوابم عمیق شده بود که وقتی زنگ در رو زد تا چند لحظه نمیدونستم کجا هستم. دیگه پاشدم .و غذای امیر رو دادم و خودم هم ناهار خوردم.

بعد از ناهار امیر رفت توی اتاق و خوابید ولی من دیگه بیخواب شده بودم. واسه همین پاشدم که قرمه‌سبزی درست کنم تا در طول هفته بخوریم. دیگه گوشت و سبزی رو گذاشتم بپزه و چای دم کردم و خوردم. امیر هم بیدار شد و دوش گرفت و رفت کلاس.

من از وسط هفته قصد کرده بودم پنجشنبه عصر برم هفت حوض. درواقع میخواستم فقط یه کمی گردش کنم و پاساژها رو ببینم و چون تا حالا نرفته بودم هفت حوض، گفتم هفت حوض انتخاب خوبیه. من کلا خیلی سمت شرق نمیرم و تقریبا هیچ جایی رو توی شرق بلد نیستم. البته مانتو برای اداره هم میخواستم بخرم. چون مانتویی که قبل از عید میپوشیدم ضخیمه و الان کمی گرمم میشه. خلاصه زیر قرمه سبزی رو خاموش کردم و با اسنپ رفتم هفت حوض.

حدود ساعت هفت رسیدم و تازه چند دقیقه بود که از اسنپ پیاده شده بودم که مارال زنگ زد و گفت بیا بریم دور دریاچه چیتگر پیاده‌روی. منم گفتم باشه و قرار شد من مغازه ها رو ببینم و اون بیاد دنبالم. حالا اون خونه‌اش همون اطراف چیتگره یعنی باید کل غرب تا شرق تهران رو میومد؛ اونم توی ترافیک پنج‌شنبه شب. حدود ساعت نه رسید به من و منم سوار شدم و رفتیم سمت چیتگر. حدود ده رسیدیم و به جای پیاده‌روی، رفتیم کافه و سالاد سزار خوردیم. ولی خیلی چسبید چون خیلی حرف زدیم و کلی هم از گذشته یاد کردیم. مارال بنده خدا بعد از حدود چهار ساعت رانندگی منو رسوند دم خونه و خودش رفت. البته قرار شد جمعه برای نهار بیاد خونه ما. چون هم میخواست بره روکش برای ماشینش بگیره و هم قرار شد باهم بریم منیریه.

من ساعت دوازده شب رسیدم خونه و امیر بین خواب و بیداری بود و یک کمی حرف زدیم و رفتیم خوابیدیم. برای ساعت هفت صبح موبایلمو کوک کردم تا پیاده برم کلاس یوگا. ساعت هشت و نیم صبح کلاس یوگا داشتم. ولی صبح اینقدر خسته بودم که نتونستم بیدار بشم و هشت از خواب پا شدم. اول تصمیم گرفتم کلاس رو نرم ولی در یک اقدام ضربتی گفتم پاشم برم سریع. دیگه به سرعت یه لیوان نسکافه خوردم و میخواستم با ماشین برم که امیرگفت منو میرسونه. وقتی رسیدم کلاس چند دقیقه از شروع کلاس گذشته بود ولی باز هم خیلی خوشحال بودم که کلاس رو کنسل نکردم.

کلاس که تموم شد؛ پیاده برگشتم خونه و امیر گفت بریم شهروند خرید کنیم. دیگه من همون دم در منتظرش موندم و اون لیست خرید رو آورد و رفتیم خرید. بعدشم رفتیم میوه خریدیم و از اونجا که خونه خیلی به هم ریخته بود و خریدهای دیشب من همونطور روی مبلها ریخته بود؛ سریع خونه رو جمع و جور کردم و رفتم دوش گرفتم و دیگه نشستم منتظر مارال.

باز امیر شروع کرد به غرغر که چرا مهمونات دیر میان و من گرسنمه و . یک کمی از غذای دیروز مونده بود که گرم کرد و خورد. منم ناهار سفارش دادم و حدود ساعت دو ونیم مارال اومد و ناهار خوردیم. بعدش هم امیر رفت توی اتاق خوابید و من و مارال موندیم و حرف زدیم و چای و میوه خوردیم. مارال بیخیال خرید روکش شد و یکراست رفتیم منیریه. میخواست لباس ورزشی بخره و منم میخواستم تردمیل قیمت بگیرم. اون خریداشو کرد. منم دو تا مغازه دیدم که تردمیل داشتن و قیمتاشون حدود پنج تاشش تومن بود. فکر میکردم گرونتر باشه. حالا یک کمی دیگه پرس و جو میکنم و احتمالا میخرم. چون واقعا کمتر فرصت پیاده روی برام ایجاد میشه ولی با تردمیل میتونم لااقل توی خونه ورزش کنم. هرچند همه کسایی که دارن ناراضی ان و میگن نخر. حالا باید دید چی میشه.

دیگه مارال منو رسوند خونه. منم داشتم از خستگی بیهوش میشدم. کمی تی وی دیدم و بعدش خوابیدم. صبح هم باید میرفتم دانشگاه که رساله ام رو بدم تا صحافی کنن. رفتم فرمهاشو از آموزش گرفتم و فایلها رو دادم به تایپ و تکثیری تا کارهاشو انجام بده. حالا امیدوارم روز دوشنبه تحویل بده و استادا هم باشن و کارم جلو بره.

بعد از دانشگاه اومدم اداره و حدود ساعت ده رسیدم و مشغول کار شدم. سرانجام تصمیم رو گرفتم و زنگ زدم از مشاور وقت گرفتم. برای بعدازظهر بین مریض وقت داد.

الان از پیش مشاور برگشتم. بد نبود. بیشتر من حرف زدم و اون خیلی کلی یه چیزایی گفت که خودمم میدونستم. ولی کلا بعضی چیزا رو برام روشن کرد. مهمترینش اینکه فهمیدم اون چیزایی که من مشکل زندگی میدونم واقعا مشکل هستن و نرمال نیستن. اگه بشه امشب با امیر حرف میزنم. 

حالا الان گذاشتم تا اون قرمه سبزی روز پنج شنبه بالاخره بپزه. بوی خوبی که راه افتاده.


سه شنبه صبح میخواستم کمی بیشتر بخوابم . چون قرار نبود برم سر کار و میخواستم برم دانشگاه ولی خب امیر که بیدار شد بره منم بیدار شدم و کمی توی تخت موندم. دیگه کم کم از جام بلند شدم و یه نسکافه درست کردم و آروم آروم خوردم و کارامو انجام داد و رفتم سمت دانشگاه. حدود نه رسیدم. در کمال ناباوری دیدم استادی که فکر نمیکردم روز سه شنبه دانشگاه باشه توی اتاقشه. دیگه سریع پریدم و رساله رو بهش تحویل دادم و امضاشو گرفتم. با استاد راهنمام ساعت ده قرار داشتم و رفتم دفترش. رساله رو تحویل دادم و امضا کرد و سراغ کتاب رو گرفت. گفتم به زودی تموم میشه. البته کمی دروغ گفتم. چون هنوز تقریبا نصف کاراش مونده. بعدش زنگ زدم به اون یکی استاد دیگه که ببینم اگر هست برم دفترش. چون دفترش خارج از دانشگاهه. اونم گفت که هست و رفتم سمت دفترش. یه ذره حرف زدیم و فرم رو امضا کرد و اونم سراغ کتاب دیگه ای رو که داریم باهم کار می‌کنیم گرفت و یه سری چیزا رو باهم اوکی کردیم. البته این یکی کتاب تقریبا کارش تمومه و در مرحله اصلاحات نهاییه و چندان کاری نداره.

بعد دوباره برگشتم دانشگاه تا بقیه کارهای فارغ التحصیلی رو انجام بدم که دیدم برقای دانشگاه قطع شده و خب سیستمها خاموش شده بود و هیچ کاری نمیشد کرد. یعنی حساب کنید که برق کل دانشگاه تهران قطع شده بود و چندتا ماشین امداد برق اومده بودن و کلا اوضاعی بود. طبیعتا کار من هم نصفه کاره مودن. مسئول گروهمون میگفت که تا حالا همچین چیزی ندیده و شانس من بوده. البته من کلا در زندگی به این معتقد نیستم که بگم چقدر بدشانس بودم که اینجوری شد چون بارها هم خوش‌شانسی داشتم مثلا همین که همه استادا بودن و تونستم امضاشون رو بگیرم میتونه یه جور خوش‌شانسی باشه. کلا به نظرم خوشی و ناخوشی توی زندگی هر آدمی تقریبا به یه اندازه است و خدا هیچکس رو یک سره در خوشی یا ناخوشی نمیگذاره. زندگی رو باید همینطوری دید به عنوان مخلوطی از خوبی و بدی.

دیگه دیدم اگه دانشگاه بمونم کارم انجام نمیشه و مسئول گروه هم گفت که خودش نامه‌ها رو میزنه و من چند روز دیگه بیام برای باقی کارها. من هم تصمیم گرفتم برگردم اداره. هنوز یک ساعتی وقت داشتم تا برگردم اداره و مرخصی روزانه برام حساب نشه. سریع اسنپ گرفتم تا برم اداره ولی از شانس من، کندترین اسنپ ایران نصیبم شد. یه خانم معلول بود که شدیدا توی رانندگی استرس داشت  و خیلی آروم رانندگی می‌کرد. ماشینش هم خیلی خراب بود و روی سربالایی گیر میکرد. میخواستم بهش بگم سریعتر بره ولی دلم براش سوخت و ترسیدم چیزی بگم و استرسش بیشتر بشه. گناه داشت یه جورایی. باخودم گفتم عیبی نداره فوقش مرخصی روزانه برام رد میشه ولی لااقل دل این بنده خدا رو نشکنم. دیگه آروم نشستم و سعی کردم موزیک گوش بدم و از محیط لذت ببرم. میخواستم یک کمی پول بیشتر از کرایه رو به حسابش بریزم. چون من معمولا وقتی راننده خانم توی اسنپ میاد دنبالم بهشون کرایه بیشتری میدم و این طفلی اوضاعش بدتر بود ولی خب درخواست کرد پولشو نقد بدم و من هم پول نقد خیلی کمی همراهم بود؛ یعنی تقریبا فقط به اندازه کرایه اش داشتم و دیگه قسمتش نشد که پول بیشتری بهش بدم.

به هر حال با مشقت فراوان رسیدم اداره و خدا رو شکر در حد یکی دو دقیقه قبل از اتمام چهار ساعت، کارت زدم و فکر کنم مرخصی روزانه برام نخورده. وقتی رسیدم رئیس نبود و دیدم توی اداره مشکلی پیش اومده که حلش کردم و دیگه مشغول کارای خودم شدم. بعد از اداره هم با یکی از همکارا پیاده برگشتم تا تجریش و ازتجریش تاکسی گرفتم.

چون مدتها بود که هوس چیپس و ماست موسیر کرده بودم و تقریبا سه ماه یعنی از زمان رژیمم قبل از عید بود که نخورده بودم و از طرف دیگه، روز سه شنبه هم خیلی پیاده روی کرده بودم به خودم اجازه دادم که بخورم. البته چندتا سوپری رو سر زدم تا کوچیکترین چیپس رو پیدا کنم. وقتی رسیدم خونه سریع لباس عوض کردم و با بساط چیپس و ماست نشستم سر دیدن قسمت جدید نهنگ آبی.

بعد از فیلم، دوش گرفتم و نماز خوندم. سر نماز شمع روشن کردم و خیلی حس آرامش گرفتم. دیگه مشغول کتاب خوندن شدم که امیر زنگ زد و گفت برای شام بریم بیرون. منم قبول کردم و اومد دنبالم و برای شام رفتیم پرپروک. من عاشق پیتزاهای پرپروک هستم ولی حس کردم خیلی کیفتیش پایین اومده و تقریبا فقط نصفش رو خوردم. سر شام کمی حرف زدیم و امیر ازم خواست فرداش ماشین رو نبرم و برای اون بذارم. من هم علی رغم اینکه بدون ماشین بودن برام خیلی سخته و توی اسنپ اذیت میشم، قبول کردم و صبح با اسنپ رفتم اداره.

روز چهارشنبه صبح جلسه داشتیم. من سعی کردم زود برسم اداره تا کمی از کارهای عقب افتاده ام رو انجام بدم. هفت و ربع رسیدم و نشستم پای خوندن چندتا مقاله تا گزارشی رو که باید هفته بعد در جلسه  ازائه بدم آماده کنم. این روزها خیلی وقت کم میارم و کارم هم خیلی زیاده و باید بیشتر برای خودم زمان بسازم.

بعد از جلسه زنگ زدم به مسئول تایپ و تکثیر دانشکده تا ببینم بالاخره سی دی های رساله ام رو رایت کرده یا نه. دوباره شروع کرد به غر زدن که فایلهاتون ایراد داشته و کلی زمان میبره. منم علی رغم میل باطنیم باهاش شدیدا دعوا کردم که مگه یه سی دی رایت کردن چه کار پیجیده ایه که اینقدر داره بزرگش میکنه و مگه فکر کرده من از پشت کوه اومدم. آخر هم بهش گفتم همه پولم و فایلها رو آمده کنه که بیام ازش پس بگیرم. بعد تلفن رو قطع کردم. واقعا قصد داشتم برم و ازش کار رو پس بگیرم و بدم به یکی دیگه. چیزی که زیاده مغازه خدمات کامپیوتریه. دیدم که دعوا اثر خودش رو کرد و نیم ساعت بعد زنگ زد که کارتون آماده است و بیاید تحویل بگیرید. فقط باعث شد اعصابم خورد بشه چون من وقتی با کسی دعوا میکنم خودم خیلی به هم میریزم. واسه همین تا حد امکان سعی میکنم با کسی تند برخورد نکنم.

ساعت سه از اداره بیرون اومدم و رفتم سمت دانشگاه و کار نهایی رو ازش تحویل گرفتم و دادم به کتابخونه. بعد هم آروم آروم راه افتادم سمت کلاس یوگا ولی چون خیلی زود رسیدم، رفتم یه کافه اون اطراف و نسکافه خوردم و یکهو توی دلم احساس کردم که عجب آرامشی دارم. من هفته گذشته خیلی روزهای سنگین و پر کار و پراسترسی رو گذروندم و حالا داشت آخر هفته شروع میشد و کارها روی روال بود و داشتم با خیال راحت نسکافه میخوردم و میخواستم برم یوگا کنم. خدا رو برای این لحظه شکر کردم و یه عکس از این حال خوبم گذاشتم اینستا تا ثبتش کنم.

کلاس یوگا هم خیلی خوب برگزار شد. یک حرکت جدید آموزش داد که برای من خیلی سخت بود چون کتفها و شانه هام خیلی صعیفن. حالا باید در طول هفته تمرین کنم. بعد از کلاس هم رفتم مسجد اون نزدیک و نماز مغرب و عشا رو خوندم و پیاده برگشتم خونه.

از خستگی در حال مرگ بودم. یه دونه شنیتسل سرخ کردم و خوردم و کمی تی وی دیدم و توی اینستا چرخیدم و رفتم که بخوابم. از خستگی به سختی خوابم برد ولی یهو با صدای همسایه بغلی بیدار شدم. یعنی فکر کنم بی فرهنگ ترین و بی ملاحظه ترین آدمهای دنیا همسایه ما هستند. تقریبا هفته ای دو سه بار تا نصف شب مهمون دارن و بلند بلند حرف میزنن و میخندن. به امیر گفتم بهشون تذکر بده. اونم گفت باشه هرچند یقین داشتم تذکر نمیده. تو دلم گفتم بیخیال. با تمرکز روی روحت، سعی کن بخوابی.

امروز صبح هم صاعت نه بیدار شدم و یه کمی صبحانه خوردم. بدنم کمی واسه تمرینهای دیشب درد میکنه به ویژه مچ پام. الان هم بعد از نوشتن این پست، باید برم لباس های شسته شده رو از توی ماشین دربیارم. بعدش با یه نسکافه خوشمزه بشینم پای کار کتابم. یه زنگ هم به مارال بزنم که ببینم اگر میاد، عصر بریم قدم بزنیم. برای ناهار هم میخوام خورش بادمجون و کوکو سبزی بپرم. 


پنجشنبه تا عصر مشغول کار روی کتابم شدم. امیر هم ظهر یه سر اومد و ناهار خورد و رفت. به مارال زنگ زده بودم که باهم بریم  پیاده روی ولی گفت عصر یه قراری داره و اگه کارش زود تموم بشه تا حدود شیش خبر میده. چون تا شیش خبر نداد منم پاشدم برم خونه مامانم. یه سری وسیله هم باید میبردم اونجا. توی راه بودم که مارال زنگ زد و گفت کارش تموم شده ولی دیگه گفتم بذار یه روز دیگه بریم پیاده روی. البته من کلا بی حوصله شده بودم و خیلی هم دل و دماغ نداشتم. نمیدونم چرا دلم یهو تا این حد گرفته بود که تا رسیدم خونه مامانم دیدم اصلا طاقت ندارم. چند دقیقه ای نشستم و بعدش برگشتم خونه. خیلی کسل شده بودم. فکر کنم دلیل اصلیش این بود که تو خونه مونده بودم. من کلا از تعطیلات متنفرم چون هیچ برنامه تفریحی ندارم و فقط کسل میشم. 

وقتی رسیدم خونه نماز خوندم  و کم کم امیر اومد و منم رفتم توی اتاق شروع کردم به خوندن جای خالی سلوچ بعدش هم رفتم بخوابم. قبل از خواب، روی گوشیم دو قسمت از سریال همه بچه های من رو دیدم. من عاشق این سریالم و همیشه با دیدنش انرژی مثبت میگیرم. این سریال رو چند سال پیش تی وی پخش میکرد و نقش اولش یه خانوم استاد دانشگاهه که ازدواج نکرده و تنها زندگی میکنه ولی در واقع از تمامی اطرافیانش مثل بچه هاش مواظبت میکنه. من از همون وقت عاشق این سریال شده بودم و هر موقع دلم میگیره یه تیکه هایی رو ازش میبینم. 

جمعه صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم. بارون شدیدی میبارید. با ماشین رفتم تا کلاس یوگا. اینقدر بارون تند بود که واقعا دیدم خیلی کم شده بود ولی خیابونا خیلی خلوت بود و دقیقا جلوی در کلاس، پارک کردم. کلاس هم خیلی خوب بود و از اونجا که تصمیم گرفتم دیگه روزهای تعطیل رو خونه نمونم، از کلاس مستقیم رفتم کتابخونه ملی و روی کتابم کار کردم. خیلی کارم خوب پیش رفت و تا حدود پنج بعدازظهر موندم. میخواستم برم یه سر مارال رو ببینم که گفت مهمون داره. 

از اونجا که توی کتابخونه خیلی هوس کیک خونگی کرده بودم، توی مسیر برگشت جلوی یه سوپر نکه داشتم و یه بسته پودر کیک گرفتم. من قبلا خیلی با این پودرا کیک درست میکردم و خیلی خوب درمیومد. این دفعه هم منتظر یه کیک خوشمزه بودم و چای دم کردم که باهاش بخورم ولی خیلی بد شد. روش سوخته بود و داخلش خام بود. اعصابم خورد شد و همه اش رو ریختم دور. بعد گفتم بذار همون سوپ رو درست کنم که توی پختنش استادم. خیلی هم سوپم خوشمزه شد.

سر نماز بودم که امیر اومد و دیدم برام گل گرفته. منم گلها رو گذاشتم توی گلدون و کمی حرف زدیم. بهش شام دادم و خوابیدم.

امروز صبح توی مسیر اداره باهم شدیدا دعوامون شد. قبل از اینکه راه بیفتیم بهش گفتم بذار خودم بشینم. چون رانندگیش واقعا میره روی اعصابم. با عالم و آدم دعوا میکنه و فقط حواسش به اینه که به کسی راه نده و از همه راه بگیره. سر همین هم بارها ماشین رو زده به اینور و اونور. صبح هم دوباره شروع کرد به کل کل با یه ماشین بغلی و اینقدر حواسش به اون بود که کلا موتوری بغلمون رو ندید و کوبید بهش. موتوریه هم یه پیرمرد خیلی نحیفی بود که دل آدم میسوخت واسش. من دیگه منفجر شدم و هرچی توی دلم بود بهش گفتم. گریه ام هم گرفت. اونم شروع کرد به عذرخواهی و برای بار هزارم قول داد که تکرار نشه. بعدش هم کلی پیام محبت آمیز فرستاد. خسته ام دیگه. 

توی اداره هم خبر خاصی نبود و کار مثل همیشه بود. عصر هم تا رسیدم، رفتم مرکز خرید دم خونمون که برای شیدا، یکی از دوستای دانشگاهم کادو بخرم. شیدا رو خیلی دوست دارم. خیلی بامحبته و بارها با کارهاش منو شرمنده کرده. منم چون دوشنبه میخوام برم دانشگاه گفتم براش یه کادو به عنوان یادگاری بگیرم. رفتم و یه لیوان و یه جاسوییچی خوشگل براش گرفتم. خریدای خورده ریز خودمم انجام دادم.

داشتم میومدم سمت خونه که دیدم دارم اذان میگن. منم  رفتم مسجد اون اطراف که نماز جماعت بخونم. دیدم غلغله است. یعنی جای سوزن انداختن نبود. بعد جالب بود که نود درصد فقط نشسته بودن و نماز نمیخوندن. منم که شوتم حسابی. بعد فهمیدم که چون نیمه شعبانه، مسجد بعد از نماز شام میده و  همه واسه شام اومدن. یعنی باید میدید جمعیت رو. چقدر از مفت خوری مردم بدم میاد. جالب اینجاست که این مسجد بالاشهره و آدمایی که اومده بودن هیچ کدوم لنگ به پرس غذا نبودن ولی عادت مفت خوری توی وجود بعضیا نهادینه شده. من تا حالا توی عمرم غذای نذری نگرفتم واگر هم نذری خوردم، فامیل یا آشنا برام آورده بودن. نمیتونم بپذیرم که کسی اینجوری عزت نفسش رو زیر پا بذاره. 

در حال حاضر خونه ام و خوراک لوبیا رو روی گاز گذاشتم تا بپزه. بعد از گذاشتن این پست هم میخوام برم سلوچ جانم رو بخونم. 


دوشنبه صبح رفتم کتابخونه و با دور تند روی کتابم کار کردم. دلیل زیاد شدن سرعتم هم این بود که باید فرداش میرفتم دانشگاه و یک چیزهایی رو چک میکردم و برای این چک کردن، می بایست قبلا به یه جای مشخصی رسیده باشم. 

توی کتابخونه بودم که به امیر پیام دادم که ببینم موافقه عصر بریم سینما فیلم تختی رو ببینیم که اونم موافقت کرد. من هم بلیط گرفتم و عصر از کتابخونه رفتم دنبالش و باهم رفتیم سینما. خیلی فیلم خوبی بود. فضای خاصی داشت. من حتی از متری شیش و نیم هم بیشتر دوستش داشتم. من کلا عاشق فیلمها و رمانهایی هستم که درباره یک آدم خاص هستند. مثلا من سریال روزگار قریب رو هم خیلی دوست داشتم که درباره زندگی دکتر قریب بود. چندبار توی تی وی تماشاش کردم و بعد هم سی دی هاشو خریدم و دوباره خودم دیدم. بنابراین من با چنین سلیقه ای خیلی از فیلم تختی خوشم اومد. در مجموع فیلم حزن آلودی بود. به ویژه آخرای فیلم که درباره تنها شدن تختی بود واقعا آدم رو متاثر میکرد. من حتی گریه هم کردم. البته من کلا زیادی احساساتی هستم  و زود گریه ام میگیره. 

بعد از سینما هم برگشتیم خونه و از اونجا که هم رفت و هم برگشت رو خودم رانندگی کردم و ماشین رو ندادم به امیر؛ چون واقعا اعصاب مدل رانندگیشو ندارم؛ امیر ناراحت بود. البته سعی میگرد نشون بده ناراحت نیست و براش این قضیه مهم نیست ولی خب چند بار با بحث و جدل های بیخودی اعصاب منو به هم ریخت ولی در کل، سعی کردم چندان اهمیتی ندم. 

سه شنبه باید میرفتم دانشگاه. در اصل برای کارهای فارغ التحصیلیم باید میرفتم. یعنی درواقع مرحله آخر بود و من خوشحال و خندان رفتم که کارامو انجام بدم. ولی وقتی بردم سی دی پایان نامه ام رو به کتابخانه مرکزی دانشگاه تحویل بدم مسئولش گفت که فایلهام شماره صفحه ندارن و نمیتونه قبول کنه. یعنی فکر کنید اون زن احمق که توی کپی دانشکده کار میکنه و یک بار هم باهاش دعوا کرده بودم که کارمو ازش تحویل گرفتم، باز هم گند زده بود به کارم و نمیدونم چرا شماره بندی فایلهای خودم رو پاک کرده بود. مسئول کتابخونه گفت الان برو بالا و بده به آقای فلانی که مسئول امور نرم افزاری کتابخونه است تا برات درست کنه ولی من اشتباه کردم و گفتم بذار برم به خود اون زنه که گند زده تو کارم بگم تا بفهمه کارش ناقص بوده. رفتم بهش گفتم کارت ناقص بوده و اونم گفت من دیگه وقت ندارم!!!!!! منم عصبانی شدم و بهش گفت تو وظیفته این کار رو انجام بدی چون پولشو گرفتی. بعدش هم رفتم پیش مسئول امور دانشجویی و ازش شکایت کردم و یک شکایت کتبی هم نوشتم. البته در نهایت، این کارم باعث شد که نتونم برسم به کارهای تسویه حسابم و بیخودی یک روزم تلف شد، فایلهامم درست نشد و از همه مهمتر این که اعصابم کلی خورد شد. کاش همون جا میبردم میدادم مسئول نرم افزار کتابخونه برام درست میکرد و بیخودی وقت و انرژی و اعصابمو هدر نمیدادم.

کلا از این مدل اخلاق خودم بدم میاد. اینکه نمیتونم بپذیرم یکی مسئولیت پذیر نباشه.چون خودم بی نهایت مسئولیت پذیرم و اگر کاری بهم سپرده بشه به هر قیمتی که شده باید دقیق و کامل انجامش بدم. این حتی در رابطه با امیر و همکارامم هست. در رابطه با امیر که تقریبا از بین بردمش و دیگه هیچ چیزی رو بهش گوشزد نمیکنم و ازش توقعی ندارم و در عوض، خودم هم در مقابلش با مسئولیت پذیری صد در صد نیستم ولی خب مثلا در رابطه با همکارا نمیشه. به ویژه از وقتی که حکم معاونت اداره رو بهم دادن، بیشتر وظیفه دارم که کارشون رو چک کنم چون رئیس به دلایلی ترجیحش اینه که با کارمندا مستقیما در رابطه نباشه. ولی هر روز که میرم اداره به خودم میگم که همه در کارشون نقص دارن و نباید انتظار داشته باشی که همه چیز درست و کامل و بی نقص و دقیقا سر موقع انجام بشه و همیشه جلوی خودم رو میگیرم تا خدای نکرده یه وقت دچار چالش و جدل جدی با کارمندا نشم؛ حتی اگر خودم مجبور بشم کار ناقصشون رو تکمیل کنم. چون هزینه اش برای من خیلی کمتر از هزینه روحی و روانیه که از جدل باهاشون حاصل میشه.

خلاصه الان فکر میکنم در ارتباط با این یاروی مسئول کپی اشتباه کردم و بیش از حد مسأله، بهش بها دادم. در نهایت هم برگشتم خونه و خودم فایل رو روی لپ تاپم درست کردم و چون سی دی خام نداشتم، بردم دادم بیرون برام روی سی دی رایت کردن. یعنی آخرش هم خودم کار رو انجام دادم.

کلا بیشتر روز دوشنبه به همین کارهای تسویه حساب گذشت. البته یه سر هم رفتم دنبال کارهای کتابم تا اون چیزها رو چک کنم ولی خب با کمال تأسف دیدم که اوضاع خیلی آشفته تر از اونه که من تصور میکردم و چه بسا کار کتاب رو کلا تعطیل کنم. چون خیلی زمان بیشتری طول خواهد کشید و با توجه به اینکه احتمالا سه ماهی مأموریت باید برم، نمیتونم ادامه بدم. 

امروز هم دوباره رفتم دانشکاه تا کار نصفه تسویه حساب رو تموم کنم. صبح زود رفتم تا اول وقت کارم انجام بشه و بعدش برم اداره. زودتر از کارمندا اونجا بودم. یعنی حدود هفت و نیم رسیدم. بعدش دیدم گرسنه ام و رفتم کیک و شیر خریدم و نشستم توی محوطه دانشگاه تا بخورم. یه چیز جالب اینکه وقتی داشتم میخوردم یه گربه اومده بود کنارم و هی میو میو میکرد انگار که گرسنه بود. من با خودم فکر کردم که این لابد فکر کرده دست من یه خوراکی گوشتیه که اینجوری میو میو میکنه و منتظره بهش غذا بدم. منم یه تیکه از کیک رو براش انداختم تا ببینه به دردش نمیخوره و بره جای دیگه دنبال غذا بگرده. بعد در نهایت تعجب دیدم که کیک رو خورد و باز هم میخواست. یعنی طفلی اینقدر گرسنه بود که کیک خوار شده بود. تقریبا نصف کیک رو دادم بهش. بعدش هم پاشدم رفتم دنبال کارام و خدا رو شکر همه کارام به خوبی و با سرعت انجام شد و اتفاقی استادم رو هم دیدم و قضیه ای رو که برای کتاب پیش اومده بود بهش گفتم و یه راه حلی داد که شاید شدنی باشه. بعدش  سریع اسنپ گرفتم و رفتم اداره و حدود نه و نیم اداره بودم. 

توی اداره هم مشغول کار شدم و همه چیز خوب بود تا اینکه دیدم دوباره همکار نورچشمی اومده. این همکار ما ماجرای عجیبی داره. من دقیقا نمیدونم به کدوم رئیس وصله ولی به هر حال بدون ذره ای لیاقت و سواد آوردنش و چپوندنش توی اداره ما. شدیدا هم اخلاقای روی مخی داره. مثلا خیلی سعی میکنه مظلوم نمایی کنه و بگه فقیر و بی پوله؛ بعد نکته جالبش اینجاست که چند وقت پیش عروسیش بود و لباس عروش خانومش رو از یه مزونی خریده بود که یکی مثل من طرفش هم نمیتونه بره. از طرف دیگه سعی میکنه خیلی با همه صمیمی بشه ولی خب خدا رو شکر خیلی طرف من نمیاد چون من یک ویژگی خوب یا بدی که دارم اینه که خیلی حس درونیم در ظاهر و رفتارم مشهوده. اینم احتمالا فهمیده من ازش خوشم نمیاد. زمانی هم که میخواست بیاد اداره ما و از من نظر پرسیدن، من میدونستم که این نظرخواهی فرمالیته است و به هرحال اون میاد، فقط به رئیس گفتم من باهاش کاری ندارم چون هیچ مهارتی نداره. مثلا انگلیسیش در حد زیر صفره بعد تقریبا تمام کارهای ما با زبان انگلیسی انجام میشه و با زبون فارسی هیچ کاری نمیشه انجام داد. حالا این از بعد عید نمیومد و من خوشحال بودم که بالاخره رفته ولی امروز دیدم که دوباره اومده و ناراحت شدم. چون واقعا ازش بدم میاد و اینکه پارتیش اینقدر کلفته که تونسته خودشو حفظ کنه اعصابمو خورد میکنه در حالی که همه دوستای من با چندین برابر توانایی، بیکارن. ولی خب با خودم گفتم ایگنورش کن همونطور که تا الان میکردی.

از اونجا که امروز صبح رفتم دانشگاه و خب ماشین نبرده بودم با تاکسی برگشتم خونه. هوا هم چقدر سرد شده بود و یک سوزی توی هوا بود. از تاکسی که پیاده شدم یادم افتاد که مامانم صبح با دوستاش رفته کاشان. دیشب بهم گفته بود ولی ماشالا اینقدر من سرم شلوغ میشه که کلا چیزی یادم نمیمونه. دیگه از تاکسی که پیاده شدم بهش زنگ زدم و تا در خونه باهاش حرف زدم. به نظر میومد که داره بهش خوش میگذره. خدا رو شکر.

خونه هم که رسیدم دوش گرفتم و قسمت جدید نهنگ آبی رو دیدم و توی اینستا چرخیدم. متاسفانه کتابخونیم خیلی کم شده و جای خالی سلوچ رو هنوز نتونستم تموم کنم. از این بابت خیلی شرمنده ام. 


چهارشنبه صبح جلسه داشتیم و البته قرار بود من گزارش ارائه بدم که از اونجایی که کل هفته پیش رو درگیر کارهای فارغ التحصیلی شده بودم و درست و حسابی اداره نرفته بودم، ارائه گزارش رو کنسل کردم و موکول کردم به هفته بعدی. 

امیر سه شنبه شب که اومد خونه گفت خیلی لرز داره و فکر میکنه که سرما خورده. دیگه یک کمی خوراک لوبیا بهش دادم و چای درست کردم  و یک کمی بهتر شد و خوابید. صبح که پاشدم برم اداره بیدار نشد و گفت دیرتر میره تا استراحت کنه. من هم تا رسیدم اداره یه کمی جمع و جور کردم و رفتم جلسه. من کلا خیلی گرمایی هستم یعنی در شرایطی که همه آدما احساس سرما میکنن هوا برای من خیلی مطبوعه و واقعا به ندرت پیش میاد که من سردم بشه ولی اون روز شدیدا سردم بود، هوا هم البته سرد بود ولی در اون حد نبود که برای من سخت باشه. همکارم هم میگفت که خیلی سردش نیست ولی من در حالی که یه سوئیشرت هم پوشیده بودم داشتم میلرزدیم. احساس کردم از امیر مریضی گرفتم. توی جلسه هم که رفتم باز هم سوئی شرتم رو درنیاوردم و همونطوری نشستم. کم کم احساس کردم بینی و گلوم میسوزه و با خودم گفتم واای سرما خورده ام. دیدم حالم خیلی خوب نیست واسه همین جلسه رو تا آخر نموندم و برگشتم اتاقم. همکارم هم باهام برگشت. وقتی رسیدم اتاق برای خودم دمنوش پونه و آویشن درست کردم و با خرما خوردم. کم کم بهتر شدم انگار و خدا رو شکر سرماخوردگیم ادامه پیدا نکرد. 

چهارشنبه خیلی روز پرکاری بود. یعنی من از وقتی که از جلسه برگشتم به جز نیم ساعت که برای ناهار و نماز رفتم، تمام مدت داشتم یا با تلفن حرف میزدم، یا ایمیل جواب میدادم یا اتاق رئیس و مدیر کل بودم. تازه میخواستم ده دقیقه ای زودتر از اداره راه بیفتم که به کلاس یوگا دیر نرسم که اصلا ممکن نبود و یه بیست دقیقه ای هم مجبور شدم بیشتر بمونم چون همون دقایق آخر، یه فاکس مهم رسید و باید حتما کارش رو همون روز انجام میدادم.

دیگه سریع اسنپ گرفتم به سمت کلاس یوگا و خوشبختانه سر وقت رسیدم. کلاس هم خیلی خوب بود. یکی از چیزهایی که خدا رو این روزا بابتش شکر میکنم اینه که شیرینی یوگا رو حس میکنم برخلاف دفعه قبل که میرفتم و فقط برام رفع تکلیف بود. بعد از کلاس هم با تاکسی برگشتم خونه. از اونجا که شدیدا هوس آش شله قلمکار کرده بودم و تمام مدت کلاس یوگا داشتم بهش فکر میکردم و ذهنم معطوف به آش شله قلمکار شده بود؛ برای خودم روی اسنپ فود سفارش دادم و تا برسه، نماز خوندم و یه کمی دراز کشیدم. بعد هم که آش خوشمزه رسید دو کاسه خوردم و سریال همه بچه های من رو دیدم. 

پنجشنبه تمام روز خونه بودم. امیر هم تا ظهر خونه بود. روز چهارشنبه حدود ساعت چهار، یه اس ام اس برام اومده بود که چون عوارض آزادراه زنجان-قزوین رو پرداخت نکردید، جریمه شدید. یعنی من تا حالا توی عمرم نه زنجان رو دیده ام نه قزوین رو. روز پنجشنبه به امیر گفتم زنگ بزن یه جا پیگیری کن ببین قضیه این اس ام اس چیه. هی بهونه آورد که به کجا زنگ بزنم و چی بگم و بذار بدیم جریمه اش رو و . که خودم دست به کار شدم. از روی اینترنت یه شماره ای پیدا کردم و بالاخره شماره اصلی رو پیدا کردم و آقاهه گفت پیگیری میکنه و بهمون خبر میده. بعد که قطع کردم، دیدم امیر سرسنگین شد و کم کم فهمیدم ناراحته از اینکه چرا من این قضیه رو پیگیری کردم و به اون شک دارم که رفته باشه زنجان!!! یعنی میگن طرف به خودش شک داره همینه دیگه. من هم اهمیت ندادم. 

پنجشنبه نشستم سر تهیه گزارشی که باید این هفته توی جلسه ارائه بدم. خدا رو شکر خوب هم پیش رفت و اون چیزایی رو که مد نظرم بود آماده کردم. حدود ساعت دوازده ظهر از شدت خستگی بیهوش شدم و یه بیست دقیقه ای خوابیدم. چون من حتی روزهای تعطیل هم نمیتونم صبحها بخوابم و بین شش تا هفت بیدار میشم. وقتی بیدار شدم دیدم که امیر ظرفا رو شسته و داره میره. ازم خواست که برسونمش ولی واقعا سرم سنگین بود و حال رانندگی نداشتم و گفتم نمیتونم. بعدش که امیر رفت، ادامه کارامو انجام دادم و دوش گرفتم و یه فصل از جای خالی سلوچ رو خوندم.

امروز جمعه هم صبح کلاس یوگا داشتم. وسایل کتابخونه ام رو هم گذاشتم عقب ماشین که از اونجا برم کتابخونه. کلاس خیلی عالی بود و بعد تا برسم کتابخونه ساعت حدودا یازده شده بود و تقریبا همه جاهای پارک پر شده بود و در دورترین منطقه پارک کردم وکلی تا در کتابخونه پیاده روی کردم. دیگه مشغول کارام شدم و حدود ساعت سه راه افتادم سمت خونه. وسط راه به فکر م رسید که برم خونه مامانم کتری رو بردارم. کتری برای من داستان پیچیده ای داره. من تا حالا دو تا کتری و قوری خریدم یعنی در واقع مامانم برام خریده که باهاشون راحت نیستم یعنی خیلی قرو واطوار دارن و نمیشه راحت ازشون استفاده کرد. از اونجا که چای برای من یک امر حیاتیه به مامانم گفتم میخوام یه کتری ساده ساده بخرم. بعد مامانم گفت یه کتری ساده اضافی داره و میذاره برام که بیام ببرم. منم گفتم برم برش دارم. البته اطراف خونه مامانم اینا کلا جای پارک پیدا نمیشه در این حد که من با خودم گفتم فوقش جا پارک نیست و برمگیردم خونه دیگه. ولی در کمال شگفتی، یه جاپارک عالی پیدا کردم و ماشین رو پارک کردم و گفتم اگه بابام خونه باشه یه کمی بشینم توی خونه و نمازمو اونجا بخونم و بعدش برگردم خونه خودمون ولی خب متاسفانه هیچکس خونه نبود و خودم در رو باز کردم و کتری رو برداشتم و برگشتم. 

خونه که رسیدم از شوق کتری جدید، سریع چای گذاشتم. البته باز هم دیدم دهنه این کتری برای قوری من بزرگه. یعنی قسمت نیست من یه قوری و کتری درست و درمون داشته باشم. ولی خب یه لیوان چای خوردم. بعد هم نشستم یه فصل دیگه از جای خالی سلوچ خوندم. الان هم باید برم لباسا رو از توی ماشین دربیارم و پهن کنم. بعدش هم بشینم یه سری فایل رو روی لپ تاپ کوچیکم بریزم که فردا با خودم ببرم دانشگاه. 


چهارشنبه صبح جلسه بود و من هم ارائه داشتم. رئیس بزرگ هم بود و بعد از ارائه، ازم خواست که هفته بعد کامل تر و با جزئیات بیشتر گزارش بدم. به دلم صابون زده بودم که این هفته گزارش میدم و دیگه تا یه ماهی خلاص میشم ولی زهی خیال باطل. بعد هم که از جلسه برگشتم، مشغول کار شدم و کارهای مربوط به جلسه شنبه رو آماده کردم و بعد هم راه افتادم به سمت کلاس یوگا.

من تا حالا روزهای چهارشنبه که کلاس یوگا داشتم، ماشین نمیبردم و صبح با اسنپ میرفتم اداره و عصر هم با اسنپ از اداره میرفتم کلاس، چون محل کلاس یوگا یه جاییه که خیلی شلوغه و اصلا نمیشه جای پارک پیدا کرد. ولی از اونجا که تازگیا حوصله اسنپ رو ندارم، چهارشنبه ماشین بردم و گفتم ماشین رو دورتر از کلاس پارک میکنم ولی لااقل از اسنپ گرفتن که بهتره. دیگه همین هم شد و ماشین رو دورتر گذاشتم و تقریبا ده دقیقه ای رو از محل پارک ماشین تا کلاس پیاده رفتم و بعد هم خیلی راحت با ماشین برگشتم خونه. تمرینات یوگا رو هم خیلی آروم و بدون فشار آوردن به خودم انجام دادم چون از ظهر رگل شده بودم و حالم خیلی خوب نبود.

از کلاس یوگا که داشتم درمیومدم دیدم امیر روی واتساپ یه عکس فرستاده. باز کردم و دیدم که عکس کتاب تذکره الاولیاست. من عاشق این کتابم و دو تا چاپ ازش دارم ولی در نمایشگاه امسال، این کتاب با تصحیح شفیعی کدکنی هم منتشر شده و من هم میخواستم جمعه برم نمایشگاه و بخرمش. ولی امیر برای اینکه منو خوشحال کنه خودش از محل کارش رفته بود نمایشگاه و برام خریده بودش. خیلی از کارش خوشحال شدم. یه جورایی انتظارشو نداشتم. تا رسیدم خونه هی منتظر بودم امیر برسه و کتاب رو ببینم. تا امیر بیاد یه کمی توی اینترنت چرخیدم و وقتی رسید، کتاب رو ازش گرفتم و کلی ذوق کردم و یه عکس هم ازش توی اینستا گذاشتم و نششتم یه تیکه هایی از مقدمه و متن کتاب رو خوندم. حالا هم گذاشتمش کنار تختم و هی که میبینمش دلم شاد میشه. خیلی دلم میخواست توی ماه رمضان حتما این کتاب رو داشته باشم. خوندنش برای من یه جور عبادت و تزکیه روحه.

بعد هم برای شام از بیرون، آش شله قلمکار سفارش دادیم و یه کمی تی وی دیدم و بعد خوابیدم. البته باز هم نصف شب با صدای همسایه بیدار شدم و نزدیکای صبح هم از دل درد بیدار شدم و مسکن خوردم و دوباره خوابیدم.

امروز هم صبح پاشدم و چای گذاشتم و با چیز کیکی که امیر روز سه شنبه به مناسبت خبر حکم جدیدم خریده بود خوردیم. بعد امیر مشغول کاراش شد و منم یه کمی ظرف شستم و جمع و جور کردم. برای ناهار هم لوبیاپلو گذاشتم. قسمت جدید نهنگ آبی رو هم دیدم. پیراهن امیر رو هم اتو زدم و امیر هم حدود ساعت دوازده ناهارشو خورد و رفت سر کار.

امیر که رفت یه کمی خوابیدم و یه کمی توی اینستا چرخیدم. بعدش پاشدم رفتم دوش گرفتم و دوباره قصد کردم کیک بپزم و تجربه ناموفق قبلیم رو شکست بدم. البته یه دلیلش هم این بود که پودر کیک نصفه مونده بود و بسته اش  جاگیر بود. فکر کردم دفعه قبلی شیر رو زیاد ریخته بودم و واسه همین مایه کیک کلا آبکی شده بود و کیک نپخت. این دفعه کمتر ریختم و مایه اش سفت تر شد و کیک هم اتفاقا خیلی خوب از کار دراومد. دوتا برش ازش رو خودم خوردم. یه برش با شیر سرد و یه برش با شیرنسکافه. 

وقتی کیک رو گذاشتم توی فر، جای خالی سلوچ رو خوندم. تقریبا صفحات آخرش بودم و همین چند دقیقه پیش تموم شد. خیلی دوستش داشتم. فضای آدمهاش این روزها بخشی از زندگیم شده بود. من وقتی کتاب خوبی رو تموم میکنم یه حزن خاصی توی وجودم میاد، الان هم تقریبا همین حس رو دارم. هنوز توی حال و هوای رمانم و آدمهاش برام زنده ان.

الان هم میخوام برم دم اذان، یه کمی قرآن بخونم و یه کمی تذکره الاولیا. 


چهارشنبه جلسه بود که من به نشونه اعتراض نرفتم. البته بعد فهمیدم رئیس بزرگ نبوده و یه جورایی ضایع شدم ولی خب به هر حال اگرچه اون کار سنگین رو ازم نگرفتن ولی سبکترش کردن. یا یه جورایی خودم سبکترش کردم و با خودم فکر کردم من دارم بیخودی جدی میگیرمش و بهتره سمبل کنم و یه گزارش الکی ارائه بدم وقتی نمیفهمن واحد ما دیگه ظرفیت این کار رو نداره و با منطق قانع نمیشن، خب چاره ای جز همین نمیمونه.

خلاصه دیگه چهارشنبه هم گذشت و عصرش هم کلاس یوگا داشتم و دودل بودم که آیا با زبون روزه برم یا نه. دیگه همکارم تشویقم کرد که برم. منم راه افتادم به سمت کلاس یوگا. چقدر هم خیابونا خلوت بود و خیلی زود رسیدم. ماشین رو پارک کردم و نشستم راحت توی ماشین و کولر هم که روشن بود و یه تیکه از قسمت جدید هیولا رو دیدم و بعدش رفتم سمت کلاس. تمرینا البته یه کم برام سخت بود و حس میکردم جون ندارم ولی اصلا جوری نبود که بهم فشار بیاره. حدود سی تا سلام بر خورشید رفتم. یه جورایی انگار سبک بودم و تحرک برام راحت تر شده بود و البته مربیمون هم میگفت اصولا یوگی های بزرگ در هند، عموماً در حال روزه و ریاضت هستند و تمرینای یوگا کلا در حالتی که معده خالی باشه بهتر جواب میده.

خلاصه خیلی خوب بود و دیگه برگشتم خونه. فکر میکردم دم افطار خیابونا شلوغ باشه ولی خدا رو شکر خیلی شلوغ نبود و تقریبا چند دقیقه مونده به اذان رسیدم خونه. یه کم شیر گرم کردم برای خودم و شیر عسل درست کردم و واسه افطار یه لیوان شیرعسل خوردم و دو تا خرما. بعدش رفتم نماز خوندم و بعد نماز یه کمی عدسی گرم کردم و به عنوان شام خوردم. کلا امسال تا الان روزه گرفتن بهم فشاری وارد نکرده و فکر کنم دلیلش همینه که سبک غذا خوردنم رو عوض کردم و هم افطاری و هم سحری رو خیلی سبک میخورم.

بعد از شام هم یه کمی تی وی دیدم و دیگه خوابیدم و ساعت رو برای سحر کوک کردم. من کلا هیچ سالی سحر بیدار نمیشدم چون فکر میکردم آدم بدخواب میشه ولی امسال عاشق سحر شده ام. حس خیلی خوبی بهم دست میده که توی سکوت و آرامش شب پا میشم و دعای سحر گوش میدم و چای میخورم. البته که آدم بدخواب میشه ولی خب یه ماهه دیگه. یه جور تنوعه برای روح و جسم آدم.

دیگه سحر هم پاشدم و یه تیکه نون تست با پنیر و خیار با یه لیوان چای و خرما خوردم و البته دو لیوان آب. بعد هم نماز خوندم و خوابیدم. صبح هم ساعت ده و نیم بیدار شدم. البته امیر هم انصافا همکاری کرد و هیچ سر وصدایی نکرد تا من راحت بخوابم چون من خوابم شدیدا سبکه و با کوچکترین صدایی بیدار میشم.

دیگه بیدار که شدم مشغول کارام شدم. مثلا حموم رفتم و لباس شستم و جمع و جور کردم و بعد هم مرغ پختم. یه سینه مرغ رو برای امیر اونجوری که دوست داره یعنی با ادویه و رب پختم و برنج هم براش  گذاشتم و یه سینه مرغ رو هم برای خودم با زعفرون و سبزیجات آبپز کردم. امیر ناهارشو خورد و رفت سر کار. منم یه کمی تی وی دیدم و تونستم یه کمی قرآن بخونم و دیگه افطار شد و من واسه شام، مرغ خوردم. البته زیاد دلم نمیخواست. من کلا خیلی مرغ دوست ندارم ولی خب آدم واقعا میمونه چی درست کنه.

دوباره سحر روز جمعه بیدار شدم و سحری خوردم و نماز خوندم و خوابیدم. روز جمعه هم ساعت نه بیدار شدم. میخواستم یه کمی به کارای اداره برسم ولی اصلا فرصت نشد. صبح جمعه امیر گفت بریم براش لباس بگیریم. منم دیگه لباس پوشیدم و آماده شدم. بعد که سوار ماشین شدیم، من گفتم منم کفش میخوام و بریم یه سر چرم فروشی های فردوسی رو ببینیم. رفتیم نوین چرم فردوسی. من الان چند سالیه که فقط از نوین چرم کفش میخرم (البته به جز کفش اسپرت) و واقعا ازش راضی ام. دو تا کفش پسندیدم که یکیش رو سایز من نداشت و یکیش رو رنگی که من میخواستم. دیگه در نهایت، یه کفش دیگه انتخاب کردم و خریدم. البته گویا نوین چرم رو چشم زدم چون الان که کفشه رو پوشیدم حس میکنم یه کمی تنگه و پام رو میزنه.

بعد از خرید کفش، دیگه امیر بیخیال لباس خریدن برای خودش شد و گفت بریم شهروند خریدای خونه رو انجام بدیم. البته چیز زیادی لازم نداشتیم ولی خب رفتیم و آدم توی فروشگاه هی چیزی میبینه و برمیداره و ما هم در عین حال که چیز خاصی لازم نداشتیم، کلی خرید کردیم.

دیگه برگشتیم خونه و من یه کمی خسته و تشنه شده بودم. ولی خب ناهار امیر رو گرم کردم و خریدا رو جابجا کردم و نماز خوندم و لوبیا گذاشتم بپزه تا خوراک لوبیا درست کنم. بعدش دراز کشیدم. امیر عصر کلاس داشت که رفت و منم برای اولین بار توی عمرم فرنی درست کردم که خیلی خوشمزه شد و امیر هم کلی خوشش اومد. البته کم درست کرده بودم چون نمیدونستم چطوری میشه. واسه افطار همون یه پیاله کوچیک فرنی خوردم و بعد از نماز، یه کاسه خوراک لوبیا خوردم.

سحر روز شنبه هم بیدار شدم ولی بعد از سحر کلا بیخواب شده بودم و فکر کنم نهایتا یه ربع خوابیدم. دیگه پاشدم رفتم اداره و یه گزارشی رو بالاخره تکمیل کردم و از شرش خلاص شدم. تمام روز درگیر همین گزارش بودم. چون شب قبلش کم خوابیدم بودم سرم سنگین بود و خب چون نمیتونستم چای یا قهوه بخورم سردرد گرفتم البته خفیف بود ولی دیگه تحمل کردم تا وقتی رسیدم خونه. وقتی رسیدم خونه امیر منتظرم مونده بود تا بعدش بره کلاس. رفت برای افطارم خیار و کاهو و هندونه خرید و آورد به من داد و رفت کلاس. منم دیگه در اوج خستگی و سردرد بودم ولی خب رفتم سریع یه سوپ گذاشتم با بقیه همون مرغی که روز پنجشنبه درست کرده بودم. بعدش یه کم آشپزخونه رو جمع و جور کردم و نشستم پای تی وی و سریال روز حسرت رو روی آی فیلم دیدم. من کلا سریالای آی فیلم رو دوس دارم چون هر کدومشون برام یادآور روزهای خاصی از زندگیم هستن. این سریال رو هم به همین خاطر دوس دارم. سریال رو دیدم و زیر سوپ رو خاموش کردم و دیگه بیخودی چرخیدم توی اینترنت. چون سرم سنگین بود و حال قرآن خوندن یا رمان خوندن هم نداشتم. نشستم روی فیلیمو برنامه آشپزی جدید سامان گلریز رو دیدم.

برای افطار خودم یه پیاله فرنی گذاشته بودم که دیدم امیر هم دلش میخواد. دیگه نصفش رو دادم به امیر و دو تا فنجون چای با خرما هم خوردم و بعد از نماز هم برای شام، سوپ خوردم که البته خیلی خوشمزه نشده بود. بعد نشستم با امیر کمی فوتبال دیدم و دیگه خوابیدم و از اونجا که خسته بودم و سرم هم هنوز درد میکرد واسه سحر ساعت کوک نکردم تا لااقل تمام شب رو بخوابم. بنابراین امروز رو بدون سحری روزه گرفتم.

البته امروز خیلی بهم فشار نیومد هرچند یه کمی تشنه بودم. ولی دیگه توی اداره مشغول کار شدم و یه چیزی رو راجع به رئییس فهمیدم که دلخور شدم در واقع ولی خب به روم نیاوردم چون فایده ای نداشت. بعد هم اومدم خونه و دیدم که آسانسور خرابه و پنج طبقه رو با پله رفتم بالا و واقعا پدرم دراومد. وقتی رسیدم دیدم  امیر خونه است و یه کمی حرف زدیم و من یه کم براش تذکره الاولیا خوندم و رفت کلاس. من هم رفتم دوش گرفتم و بعد هم سریال روز حسرت رو دیدم. چون امیر ظرفا رو شسته بود کار خاصی نداشتم. واسه همین فقط یه قابلمه رو که مونده بود شستم و ژله درست کردم. الان هم میخوام ببینم میشه نیم ساعته مقاله ای رو که به استادم قولش رو دادم تموم کنم و براش بفرستم یا نه.  


تقریبا یک هفته است که ننوشته ام. واقعا یادم نیست که دوشنبه و سه شنبه هفته پیش چه کارهایی کرده ام. فقط یه کلیاتی یادمه. مثلا اینکه دوشنبه صبح مقاله ام رو برای استادم فرستادم که البته هنوز جواب نداده. سه شنبه هم از حدود ظهر یک سردرد وحشتناکی گرفتم و هی داشت شدیدتر میشد طوری که وقتی رسیدم خونه نمیتونستم یکی دو ساعت مونده به افطار رو تحمل کنم ولی خب به هر زحمتی بود تحمل کردم و روزه ام رو باز نکردم. امیر دم افطار رسید و برای من هلیم خریده بود. من البته خیلی هلیم دوست ندارم و مثلا آش رو به هلیم ترجیح میدم. حالم هم البته اونقدر بد بود که تونستم فقط چند قاشق هلیم بخورم. دیگه بعد از افطار به زور نمازمو خوندم و افتادم یه گوشه ای از شدت سردرد. تصمیم گرفتم چهارشنبه رو روزه نگیرم چون هم حالم خیلی بد بود و هم اینکه چهارشنبه سه تا جلسه پشت سر هم داشتیم و میدونستم کم میارم و حالم بدتر میشه. واسه همین خوابیدم و ساعت رو برای صبح کوک کردم.

صبح زودتر پاشدم و دیدم اثرات سردرد از بین رفته. یه لیوان چای خوردم و یکی دو لقمه نون و پنیر و گردو. بعدش نشستم پای آماده کردن گزارشی که باید توی جلسه ارائه میدادم. یه نیم ساعتی ارائه ام رو آماده کردم و بعدش امیر رو بیدار کردم و دیگه راه افتادم سمت اداره. سر راهم امیر رو رسوندم دم مترو و خودم رفتم اداره. تا رسیدم اداره بند و بساطم رو جمع کردم و رفتم جلسه. خوب هم بود جلسه. رئیس بزرک هم بود و کلی از گزارش من تحت تأثیر قرار گرفت. بعد از جلسه برگشتم اتاقم تا برای جلسه دوم آماده بشم. البته یه سر رفتم اتاق یکی از همکارا که روزه نمیگیره و باهم چای خوردیم. وقتی داشتم برمیگشتم اتاقم یکی از همکارای واحد دیگه رو دیدم و شروع کردیم به سلام و احوالپرسی و وسط حرفاش چیزی گفت که خیلی دل من شکست. البته نه اینکه اون بنده خدا کاری کرده باشه ولی گفت یه موقعیتی براش جور شده که من مدتهاست براش اپلای کردم و جور نمیشه. ناراحت شدم که چرا من اینقدر به در بسته میخورم. یه کمی توی دلم به خدا شکایت کردم ولی خب تا آخر روز و حتی تا فرداش حالم بد بود. البته حتی هنوز هم ناراحتم بابت اون قضیه. واقعا نمیدونم چرا این کار برای من قفل شده.

بعد دیگه رفته جلسه دوم و وقتی برگشتم در اتاق رو قفل کردم و عدسی رو که از خونه آورده بودم خوردم. البته گرمش نکردم و همونطور سرد خوردم. من کلا خوردن غذای سرد و به ویژه سوپ و عدسی سرد رو دوس دارم.

عصر چهارشنبه هم کلاس یوگا داشتم و دوباره زود رسیدم و نشستم توی ماشین یه کمی از قسمت جدید هیولا رو دیدم و بعدش رفتم سمت کلاس. کلاس هم خیلی خوب بود. حالا چند روزه صبحها که میام اداره میبینم یه بنر بزرگ زدن مربوط به تبلیغ یک باشگاه ویژه بانوان که تا نه شب بازه. کلا اطراف خونه ما همه باشگاها فقط صبحها مال خانوما بودن واسه همین من نمیتونستم برم باشگاه. حالا امروز شماره اش رو برداشتم که زنگ بزنم ببینم چطوریه و احتمالا بعد از ماه رمضان برم اونجا. احتمالا برم کلاس پیلاتس.

چهارشنبه وقتی از یوگا برگشتم خونه از خستگی در حال له شدن بودم. یه کم دیگه عدسی خوردم و نماز خوندم و ساعت رو برای سحر کوک کردم و بعدش جلوی تلویزیون بیهوش شدم. امیر هم که اومد من خواب بودم.

سحر هم بیدار شدم و یه کمی سحری خوردم و دوباره خوابیدم تا حدود ساعت نه. بعدش پا شدم و خیلی دلم گرفته بود و به این فکر کردم که چقدر من در زندگی تنهام و کسی نیست که به دادم برسه. یه کمی هم گریه کردم ولی خب کم کم بیدار شدم و به کارام رسیدم و قسمت جدید هیولا و نهنگ آبی رو دیدم و برای افطار خورش قیمه درست کردم. کلا چند ماهی بود که غذای واقعی درست نکرده بودم. غذای واقعی منظورم همین چلو خورش و ایناست چون من معمولا فقط سوپ و عدسی و آش و اینجور چیزا میپزم و واسه همین مثلا مصرف برنجمون خیلی کمه. عصر هم فرنی درست کردم. برای افطار هم یه پیاله فرنی خوردم و رفتم نماز خوندم و به امیر گفتم تا من نماز میخونم سیب زمینی سرخ کنه تا باهم شام بخوریم. اونم سرخ کرد و نشستیم خورش قیمه خوردیم. خیلی هم خوشمزه شده بود. البته من با اینکه زیاد هم نخوردم حس میکردم سنگین شدم و یه کمی سرم گیج شده بود چون کلا عادت به اینجور غذاها ندارم. 

برای سحر روز جمعه ساعت کوک کردم ولی اینقدر گیج خواب بودم که نتونستم بیدار بشم و جمعه رو بدون سحری روزه گرفتم. صبح هم که پا شدم تصمیم گرفتم اسنک درست کنم و موادش رو گذاشتم بیرون و به امیر گفتم بره نون و پنیر پیتزا بگیره. بعدش نشستیم باهم یه قسمت از برنامه آشپزی سامان گلریز رو دیدم. خیلی خوبه این برنامه جدیدش. غذاهاش خیلی اشتهابرانگیزه بعد من میشینم با زبون روزه میبینم و واقعا مثل خودآزاری میشه برام.

امیر عصر جمعه کلاس داشت که رفت و من کم کم داشتم دوباره سردرد میگرفتم ولی خب خیلی شدید نبود. نشستم بیخودی گشتم توی اینترنت و دیدم فیلم مغزهای کوچک زنگ زده روی فیلیمو اومده. نشستم یه کمی ازش رو دیدم ولی واقعا حوصله فضای تلخش رو نداشتم و وسطاش قطع کردم. من این فیلم رو توی سینما دیده بودم قبلا و به نظرم زیادی سیاه و خشنه. من خیلی خوشم نیومد ازش.

دیگه تحمل کردم تا افطار و بعدش روزه ام رو باز کردم و عدسی خوردم و چای دم کردم. دیگه امیر که اومد من در حال خوردن چای و پفک و میوه بودم اونم اومد به من ملحق شد و یه کمی تی وی دیدیم و بعدش خوابیدم.

دوباره برای سحر بیدار شدم ولی بعد از سحر حتی یک ثانیه هم خوابم نبرد. علتش هم فکر و خیال و ناراحتی بود. کلا داشتم به ناکامیهام فکر میکردم و به خصوص به همون ماجرایی که برای همکارم جور شده و برای من نمیشه. دلم گرفته بود کلا. من البته همیشه خدا رو شکر میکنم به خاطر همه چیزایی که بهم داده ولی نمیدونم چرا بعضی چیزا اتفاق نمیفته.

صبح هم با دل گرفتگی اومدم اداره و مشغول کارها شدم و خوشبختانه روز چندان شلوغی نبود. طرفای ظهر دیدم یکی از دوستام ایمیل داده که اومده ایران و میخواد منو ببینه. این دوستم البته چندان صمیمی نیست و شش هفت سالی هست که رفته انگلیس. ولی خب دختر بامحبتیه و هر وقت میاد معمولا خبر میده و همو میبینیم. حالا هنوز جواب ایمیلش رو ندادم چون میخوام برم شب به امیر بگم ببینم اگر موافقه دعوتش کنم خونه چون یه جورایی دوست امیر هم محسوب میشه. اگر هم امیر موافق نباشه یه جایی بیرون باهاش قرار میذارم هرچند ماه رمضون واقعا قرار گذاشتن سخته. افطار هم که اینقدر دیره که نمیشه بعد از افطار قرار گذاشت. حالا ببینم چی میشه.

الان هم که دارم این پست رو مینویسم توی خونه ام و دارم سریال روز حسرت رو میبینم. یه بسته سبزی هم بیرون گذاشتم که بعد از سریال برم کوکو سبزی درست کنم. خیلی هم هوس نون لواش کردم. اطرافمون نونوایی لواش نیست. یه دونه هست که یه کمی دوره. حالا ببینم امیر میره بخره یا نه. 


صدایی که میشنوید صدای یک عدد آدم سرماخورده با گلودرد شدید است. علت اصلی ننوشتنم در این یک هفته هم تا حدی همین مریضی بود و البته اینکه درگیر هماهنگی های مربوط به مأموریتم بودم و علاوه بر همه اینها، ماه رمضان هم فرصتی باقی نمیگذاشت. چون من معمولا از خونه پست میذارم و زمانهایی که روزه هستم و میرسم خونه چندان حال و حوصله روشن کردن لپ تاپ ندارم و صرفا جلوی تی وی ولو میشم و نهایتا اگه بتونم چند صفحه قرآن میخونم.

باز هم اینقدر دیر نوشتم که واقعا الان جزئیات هفته پیش یادم نیست.فقط اینکه تصمیم گرفتم اون دوستم رو که گفتم از انگلیس اومده برای افطاری دعوت کنم خونه. برای روز سه شنبه دعوتش کردم و روز دوشنبه که داشتم میرفتم جلسه، به امیر گفتم خونه رو جارو بزنه و مرتب کنه و میوه و شیرینی بخره. جلسه روز دوشنبه خارج از اداره بود و ساعت نه شروع میشد. دیگه من از خونه با ماشین خودم رفتم محل جلسه و جلسه هم خیلی خوب بود و کلی حرفهای مثبت و خوب زده شد. البته یه بدی داشت و اونم اینکه یکی از استادای سابقم رو توی جلسه دیدم و این استاده شدیدا آدم شیاد و یه. من کلا اینطوری ام که همه رو مثبت میبینم و خیلی کم پیش میاد که کسی اینقدر در ذهنم منفی باشه. دیگه ببینید این استاده چطوریه. من خیلی معمولی و از دور باهاش سلام و علیک کردم ولی خب مطمئن بودم که قضیه به این خوبی تموم نمیشه و این کلا همیشه یه کاری دست آدم داره چون همیشه در حال سوءاستفاده کردنه. حدسم درست بود و بهم گفت که بیا کارت دارم. منم رفتم و گفت تعریف رساله ات رو زیاد شنیدم. یه نسخه ازش رو به من بده. حالا این آدم اینقدر شیاده که واقعا بعید نیست برره مطالب منو به اسم خودش چاپ کنه. من نتوسنتم بهش نه بگم و گفتم باشه. بعدش تا شب هی اس ام اس میداد که یادت نره برام بفرستی و اینا. دیگه در نهایت، یه تیکه هایی از رساله رو براش فرستادم. واقعا چقدر بعضیا میتونن پررو باشن. 

خلاصه جلسه تموم شد و برگشتم اداره. البته یکی از همکارا هم توی جلسه بود که با اسنپ اومده بود و اونم با خودم بردم اداره و توی راه یه کمی حرف زدیم. از این جهت خوب بود که من این مأموریتم رو احتمالا باید با همین همکارم برم و خب خیلی باهاش صمیمی نیستم ولی دیدم آدم خوبیه. 

از اداره که برگشتم خونه دیدم امیر همه جا رو مرتب کرده. منم یه کمی گردگیری کردم و دیگه خونه آماده شد برای مهمونی فرداش. البته راستی امیر یه همکاری داره که گفته بود یه بار برای افطار قرار بذاریم بریم بیرون. من دیدم خونه مرتبه به امیر گفتم برای افطار پنج شنبه دعوتش کنه خونه. و اونم قبول کرده بود.

سه شنبه رفتم اداره و یک ساعتی زودتر برگشتم تا هم بتونم دوش بگیرم و هم میوه ها و اینا رو برای پذیرایی آماده کنم. کم کم کارامو انجام دادم و دوستم خیلی زود اومد یعنی حدود ساعت شش و من هنوز نصف کارام مونده بود ولی خب سریع انجام دادم و لباسمو عوض کردم و از اونجایی که خودش خیلی آدم راحتیه اصلا سختم نبود. نیم ساعت بعدش امیر هم اومد و دیگه شروع کردیم به حرف زدن به خصوص درباره دوران لیسانس که همکلاسی بودیم و کلی تجدید خاطره شد. البته کلی هم خندیدیم چون داشت تعریف میکرد وقتی از انگلیس اومده و هی میره مراکز مختلف تا برای تزش اطلاعات جمع کنه آدمها چطوری باهاش برخورد میکنن. کلا خیلی خوش گذشت. برای افطار هم امیر رفت بیرون و کباب و جوجه خرید و باهم خوردیم و خب زحمت غذا پختن هم نداشتم. 

روز چهارشنبه اول خرداد بود و از این روز، ساعت کاری ما یک ربع دیرتر شروع میشه و البته بعدازظهرها هم یک ربع دیرتر تعطیل میشیم. من که اصلا دوست ندارم چون واقعا ترافیک بعدازظهر تهران در حد یک دقیقه هم بیشتر میشه. واقعا نمیدونم دلیلشون از چنین تصمیمی  چی بوده. دیگه چهارشنبه رفتم اداره و چون خیلی خسته و بی جون بودم عصرش کلاس یوگا رو نرفتم و برگشتم خونه. البته با خودم گفتم جلسه بعدی رو که جلسه آخره حتما میرم ولی خب الان که سرما خورده ام میبینم که شاید این هفته هم نتونم برم و خیلی حیف میشه. کاش هفته پیش تنبلی نکرده بودم و رفته بودم. 

پنج شنبه هم که مهمون داشتیم و همکار امیر اومد و من برای افطار سوپ جو پخته بودم وقرار شد برای شام از بیرون غذا بگیریم. مهمونی بدی هم نشد ولی خب خیلی هم عالی نبود چون خیلی آدمهای باحالی نبودن. به ویژه خانومش خیلی کم حرف و اروم بود و من کمی حوصله ام سر رفت. 

روز جمعه هم اتفاق خاصی نیفتاد ولی خب از روز شنبه این بیماری مزخرف شروع شد. صبح که پاشدم حس میکردم ته گلوم خاک ریخته شده و گلوم خشک بود و خب کم کم هرچی زمان میگذشت گلوم دردناک میشد. طوری که واقعا ساعتهای آخر اداره رو نمیتونستم تحمل کنم. برگشتم خونه و افطار کردم و دیگه از حال رفتم. خیلی گلوم درد میکرد و نفس کشیدن برام سخت شده بود. شب هم خیلی بد خوابیدم و دیگه یکشنبه نرفتم اداره تا برم پیش دکتر و استعلاجی بگیرم. هرچند که واقعا کارام تو اداره زیاد بود و میخواستم حتما برم ولی واقعا رو به موت بودم. دیگه صبح یکشنبه رفتم کلینیک دم خونمون. اول زنگ ردم و گفت متخصص ساعت یازده میاد و تازه چون فردا تعطیله شاید نیاد. منم دیدم واقعا توان تحمل کردن ندارم و رفتم پیش عمومی. اونم گفت مجاری تفسیت عفونت کرده و شاید سرماخوردگی باشه و یه سری قرص داد و روز یکشنبه رو برام استراحت نوشت. منم برگشتم خونه و البته امیر هم که دید من مریضم از سر کار زودتر اومد. من خیلی حالم بد بود و چون شب قبلش هم خوب نخوابیده بودم خیلی خوابم میومد. گرفتم خوابیدم و گوشیم رو سایلنت کردم و بعد که بیدار شدم دیدم هزار تا تماس از اداره داشتم. تماس گرفتم و یه سری از کارها رو هماهنگ رکدم و رفتم یه کمس عدسی درست کردم و یه طرف خورش قیمه هم توی فریزر داشتم بیرون آوردم و ناهار خوردیم. تا آخر روز هم همچنان بیحال بودم. 

از هفته پیش قصد کرده بودم، یکشنبه شب رو حتما احیا بگیرم. گفتم چون فرداش تعطیله راحت میتونم بیدار بمونم و قرار بود یا برم مسجد یا توی خنه خودم جوشن کبیر بخونم ولی خب انگار قسمتم نبود و دیشب اینقدر حالم بود که اصلا نمیتونستم بیدار بمونم.

الان هم همچنان گلودرد دارم و بیحالم. تکیه دادم به مبل. قصد دارم که بعد از پست کردن، برم یه دونه پرتقال بیارم بخورم. یه بسته گوشت چرخ کرده هم بیرون گذاشتم که ظهر پاشم کباب تابه ای درست کنم.

این پست جندان به دل خودم ننشست و حس میکنم مطالبم خیلی پراکنده است. حوصله دوباره خوندنش رو هم ندارم ولی خب لااقل از اینکه پست نگذاشتنم به دو هفته برسه خیلی بهتره.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سبزینو , بازار میوه و تره بار ایران ماه بالای سر تنهایی ست EmuDL سایه های تاریک...سایه های سنگین... اتاقک طراحی سایت، سئو، طراحی فروشگاه اینترنتی ساختمان پرنیان Love معرفی کالا فروشگاهی رسانه تخصصی معمار شهر